( تموم چیزایی ک تعریف میکنم لحظه به لحظش واسم اتفاق افتاده خیلی از اتفاقارو فاکتور گرفتم
از تاپیک شروع زندگی بخونین
اگه جایی اشتباه تایپی دیدین معذرت میخوام کیبوردم خودش جمله هارو دست کاری میکنه
اگه خوشتون اومد پست بزارین لایکتون میکنم ک بیاین بخونین)
شناسنامه هامون دست محضردار بود مامان کلی مهمون دعوت کرده بود لباس عقدم آماده بود ارایشگاه وقت گرفته بودم موهامو اکستنشن کرده بودم
همه چی خوب بود و ولی حلقه هامون مونده بود ظهر بود کل شهر رو دوتایی گشتیم من از یه حلقه ظریف خوشم اومد که واسه من حلقه ساده با پشت حلقه نگین دار بود و برای حامد یه حلقه شیک مردونه ساده
اما حامد مخالفت کرد و از همون مغازه سنگین ترین حلقه رو برداشت حلقه زنونه چیز سبکی بود و فقط بزرگی داشت اما مردونه خیلی بزرگ و سنگین بود
من از حلقه بزرگ خوشم نمیومد سادگی و دوست داشتم اما حرفمو قبول نمیکرد و اولین اختلاف به وجود اومد
اومدیم خونه تقریبا طرفای عصر بود ک قرار شد دوتایی بریم بازار و حلقه بگیریم وقتی اومد مامانشم پیشش بود من چون حاضر نبودم سلام دادم و رفتم حاضرشم مامانشم دوباره برگشت توی ماشین وقتی مادرشو جلوی خونه پیاده کردیم بهم گفت این چه طرزه برخورد بود واسه چی به مامانم اون مدلی نگاه کردی منم تو شوک بودم اصلا نمیدونستم داره از چی حرف میزنه چیزی نگفتم
رفتیم داخل طلافروشی و گفتم من حلقه بزرگ نمیخوام اینو دوست دارم گرفتیم و طلای من شاید حدود یکی دو گرمی سنگین تر شد وقتی از طلا فروشی دراومدیم اخلاق حامد کلا عوض شده بود رفتم خونه و همون شب حامد پیام داد که ما اخلاقمون به هم نمیخوره هرچقدر گفتم واسه چی چیزی نگفت
صبح زود محضردار زنگ زد و گفت آقا اومده شناسنامه رو برده
تو شوک بودم ک چی شده رفتم محضر و شناسناممو گرفتم راستش تو راه برگشت با مامانم من خوشحال بودم آهنگ شاد پلی کردم اما مامانم همش میگفت ابرومون رفت حالا چیکار کنیم گفتم بهتر که زودتر فهمیدیم پسره این مدلیه اما مامانم همچنان حرف خودشو میزد
رسیدم خونه بابام و حامد خونه بودن
شنیدم ک بابام بهش میگفت تو زندگی کلی مشکل به وجود میاد ک آدم نباید با هر چیزی زود جا بزنه بعد این حرف انگار ک حامد به خودش اومده بود دوباره رفتارش عوض شد اومد پیشم و معذرت خواهی کرد اما من دلم به این وصلت راضی نبود ترس بدی افتاده بود به جونم اما میترسیدم از واکنش مامانم ک همش میگفت ابرومون رفت…
فرداش صبح زود رفتم ارایشگاه بعد آرایشم رفتم از جلوی در ارایشگاه از حامد لباسمو بگیرم ک گفت میدونستم اینقدر خوشگل میشی هر روز صبح میاوردمت ارایشگاه
خلاصه رفتیم محضر کلی مهمون بود و منم هیچکدوم از فامیلای حامد و نمیشناختم حتی یبارم خونه حامد اینا نرفته بودم
فامیلای خودمونم چند روز قبل عقد شنیده بودن میخوام ازدواج کنم
.
.
.