خانما من و همسرم شیش سال همو میخاستیم خانواده مخالف بود ولی دیگ شد و ما خونمون جداس تو ی شهر دیگه ایم
دیروز با پدرشوهرم تنها موندیم در اومد کلی حرف بم زد ک تو پسرمو ول نکردی و ۔۔۔۔ کلی حرف دیگ
شوهرم چیزی نگف گف پدرمه نمیتونم تو روش وایسم ک ولی دیگ نمیخاد بری خونشون ولی من انقد حالم بد بود ک زدم تو صورت شوهرم اونم زد
الا سر لج من همش طرف اون و میگیره و با من حرف نمیزنه
خسته شدم نمیدونم چجوری شرشونو از تو زندگیم کم کنم
انقدی ک از باباش متنفرم