چهار ساله میگم واسم سگ خونگی بخر شب و روزم فقط تو شیپور و دیوار میگذره همش دنبال سگ میگشتم امروز یکی گرفته دو دقیقه نشده دختر جاریم دیده گفت بده به من دادش به اونا اونم بدون اینکه من بفهمم وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم دیدم لباس تنه سگم کردن میگن واسش جا خواب میگیریم بعد تو جمع خواهر شوهرم آمد گفت اینو کی خریده گفتم شوهرم مارو چس فرض نکرد زود دادش به دختر برادرش خیلی هم ناراحت بودم ولی به روی خودم نیاوردم بعد خواهر شوهرم میگه تو نوزاد داری خب نیس نفس به نفس سه با سگ منم گفتم چرا من آدم فرض نکرد موقع دادن بهم چیزی نگفت اون یکی برادرشوهرم برگشته میگه وای به بزرگی خودت ببخش واسه دادن یه سگ از تو اجازه میگرفت منم گفتم من بزرگ نیستم فعلا چسی بیش نیستم زود برگشتن به هم دیگه چشم زدن الکی شوهرم گفت اینو اینا ببرن فردا واسه تو یکی دیگه هست اونو میارم میدونم دروغ میگه واسه همین با شوهرم قهر کردم