2777
2789



هیچ همدردی نمی یابم سزای خویشتن


می نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن


از مروت نیست با سنگ جفا راندن مرا


من که در بند گرانم از وفای خویشتن


من کدامین ذره ام تا بی نیازان جهان


صرف من سازند اوقات جفای خویشتن


راستی در پله افتادگی دارد مرا


می روم در چاه دایم از عصای خویشتن


صد جفا می بینم و بر خود گوارا می کنم


برنمی آیم، چه سازم با وفای خویشتن


بخت اگر در نارسایی ها رسا افتاده است


نیستم نومید از آه رسای خویشتن


می کند گردش فلک بر مدعای من مدام


تا فشاندم آستین بر مدعای خویشتن


از تجلی می تواند سنگ را یاقوت کرد


آن که می دارد دریغ از من لقای خویشتن


هر که با جمعیت اظهار پریشانی کند


می زند ف.ال پریشانی برای خویشتن


این چنین زیر و زبر عالم نمی ماند مدام


می نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن


هر حباب شوخ چشم از پرده ای گردم زند


بحر یکتایی نیفتد از هوای خویشتن


نیستم صائب حریف منت درمان خلق


باز می سازم به درد بی دوای خویشتن

#نوید

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792