عصر یه روز زمستونی بابام طبق معمول حوالی ساعت 4 رسید خونه مادرم بعد احوال پرسی با سینی چای لب سوز به استقبالش رفت
منم سرگرم درسام بودم که مجری
تلویزیون داشت از سرمای هوای این چند روزه و هشدار های اداره گاز و لزوم صرفه جویی صحبت می کرد
که داداش کوچیکم گفت بابا میدونم خسته ای و هوا سرده اگه گفتی چی میچسبه تو این هوا 
بابا جواب داد حتما میخوای بگی لبو( با خنده)
مامانم گفت نه تورو خدا هوا سرده ممکن برف بباره من از خدا خواسته گفتم بابا بریم
بابا هم که اصرار مارو دید گفت باشه ولی زودی برگردیم
مامانم هم با ما راهی شد رسیدیم 2تا کوچه پایین تر بغل میدون 
جای ثابت اصغر آقا لبو فروش 
بابام با اصغر آقا چاق سلامتی کرد و ماهم با لذت تموم مشغول خوردن لبو شدیم هنوز تیکه اول رو نخورده بودیم 
بله پیش بینی مامان خانوم هم درست از آب دراومد 
عالیجناب برف هم شروع به باریدن کرد 
ماهم  خوشحال از لبو و خوشحال تر از اولین بارش برف شهرمون تو این زمستون 
اول خدارو شکر کردم بعد از بابام تشکر کردم و تا برف سنگین تر نشده زود راهی خونه شدیم