از شراطم بدم میاد...از طرز فکر خوانوادم بدم میاد...از آدمای محل زندگیم بدم میاد...
من ۱۸_۱۹ سالمه
پارسال درسم تموم شد...نرفتم دانشگاه...به همه گفتم دارم برای کنکور میخونم..ولی نمیخونم...حوصلشو ندارم...دوست دارم برم دانشگاه ولی فعلا حسش نیست...دوست دارم بزارم سال دیگه یا دیگش...خوانوادمم پول نمیدن برم کتاب تست بخرم بخاطر همینم نمیخونم...وضع مالیمون بد نیست ولی بابام به سختی برای من پول خرج میکنه فقط منننن میترسم دانشگاهم قبول شم چون تو روستام پول رفت و آمدو خوابگاه دانشگاه هم نتونم ازش بگیرم...تازه برای درسامم که مجازی بود تو ۱۵ سالگی گوشواره هامو فروختم گوشی گرفتم😔چادریم برای محرمم هم که چادرم کهنه شده بود رفتم فقط ۵۰۰ هزار تومن داد برای چادرم از اونجایی که هیچ ارزونی بی دلیل نیست همین چادرم رنگش رفته چون جنسش خوب نبود میخوام چادر بگیرم میترسم بهش بگم بخره میگه مگه اوندفعه نخریدی ... برای عید هم رفتم خرید با کارتش(خودم کارت ندارم )کل خریدام شد ۹۰۰ هزار تومن اومدم خونه اینقدر عصابش خورد بود دعوام کرد تا یه هفته باهام حرف نمیزد...چون تو منطقه ما سن ازدواج پایینه الان همسنام اکثرا ازدواج کردن...من اصلا ازدواجو تو این سن دوست ندارم الانم خواستگاری میاد که خوشم نمیاد رد میکنم مادر پدرم خیلی بدشون میادو رفتارشون باهام بددمیشه...اینقدر هم حرفای در و همسایه و فامیل روشون تاثیر میزاره...که سنش بره بالا دیگه کسی نمیاد و این حرفا...بعدش اصلا بخوامم ازدواج کنم خواستگار خوب نداشتم...نه از نظر عقاید یکی بودیم نه از نظر شرایط شغلی طرف اوکی بود(پول معیار اصلیم نیست کار کردن طرف برام مهمه)یکیم میاد اینقد هولن از من نظر نمیپرسن میرن ببینن خواهر برادراشون چی میگن...درحالی که اتفاقایی که میوفته یا سر ازدواج بچه هاشون فقط سر عقد مادر پدر من متوجه میشن...دوست دارم بمونم خونه فعلا یکی دوسال بعد برای دانشگاه بخونم...از خدامه تو این مدت خواستگار نیاد واقعا عذاب میکشم...اصلا اسمش میاد میخوام گریه کنم...درضمن پدرم برای خواهر برادرم دست و دلبازه...منو بزور نگه داشتن...منم میگم خیلی خب اینجا بهم خوش نمیگذره و خیلی آدم پر خرجی نیستم بخوام ازدواج کنم دوست دارم ازدواجی بکنم که مجبور نشم دوباره برگردم...
یه مسئله دیگه هم هست تو پیام بعدیم میگم🙂