بعد من دوستام تو یه گروه خصوصی گفتن که خونه خالیه بیاید
بعد دوستای من بجز دوست صمیمیم همشون مریض شده بودن تو کودکی من گفتم حیف تازه رفتم خونه گفتن اسنپ میگیریم برات یه بیست دقیقه بعد گفتم دیر نیست گفتن نه اسنپ بگیریم دوست صمیمیمم هی اصرار میکرد گفتم نه نزدیکم الان میرسم
درو باز کردن از قبل رفتم بالا
من رفتم یکی از دوستام فورا زد بیرون (تو گروه خصوصی که گفتن بیاید خونه خالیه نبود دوستم ظاهرا وقتش خالی بوده به اینم گفته بودن)
اینم عصبانی زد بیرون بعد منم گفتم که خوب شدم ولی حق نیدم شاید بترسه زدم بیرون بابام اومد دنبالم دوستم اومد جلو در بزور از توماشین اوردم گفت باید بیای بالا
اونیم که میترسید گفت اره تو بیا داخل بچه ها توضیح دادن بهش خودش گفت ناراحتش کردید بهش بگید بیاد ( ناقل نیستم بهش اخه بابای دوستم دکترم بود)
خلاصه من رفتم داخل اونم رفت تو راه پله لباساشو هم برنداشت گفت پس من میرم همه با تو موافقن و اینا
منم اومدم خونه قلبم شکسته واقعا
خب چرا اصرار کردن من بیام همشون میدونستن من قبلا مریض بودم😭😭😭
حس میکنم قلبم مچاله میشه اخه منم روز خوبی نداشتم
بابام گفت برو پیش دوستات اوکی شی