یک ساله عقد کردم
همسرمو خیلی دوسدارم و با هم اختلاف نداریم
اما بابام مخالف بود با ازدواجمون
همسرم بچه طلاقه و با پدرش زندگی میکنه
پدرم سرخاستگاری همه خواهر برادراشو دعوت کرد تا بتونن مارو پشیمون کنن
کلی اشکمونو در اوردن
کلی دخالت کردن
اما اونا تو خاستگاری بچه هاشون حتی تو بله برون ، بابامو با اینکه عموی بزرگ بود ادم حساب نکردن
همه فامیلا پشتم حرف میزنن و منتظرن با دسته گل و شیرینی برم خونشون ، اما من ادم حسابشون نمیکنم....
همش واسم حرف میفرستن که اگه یلدا با دسته گل بیاد خونم براش فلان وسیله جهیزیه رو میخرم این حرف مادربزرگمه (با اینکه خودمون با کارگری داریم بهترین جهیزیه رو میخریم ) منم در جواب بهشون گفتم ک قرار نیس منو ببینن تو خونشون..
مادربزرگمو سر عقد دعوت کردم نیومد...
عموم اومد و اشکمو در اورد با تیکه هاش...
همسرم وضع مالیش متوسطه اما خیلی اینده روشنی داره بی نهایت باهوشه و من کنارش خیلی خوشحالم چند سال با هم دوست بودیم خیلی شادیم...
یکسال گذشته بابام کم کم به شوهرم عادت کرده و یوقتایی باهاش خیلی خوبه
اما با این حال باز حس میکنم هیچکدوممونو دوست نداره و راضی نیست از ازدواجمون
اما عموم دخترش با یه خانواده پولدار ازدواج کرد از اونا بیشتر حمایت میکنه و دوستشون داره تا ما
رفتارش بهم نشون میده که ازم راضی نیست که برخلاف میلش ازدواج کردم و عاشق شدم
دلم خیلی گرفته ، چیکار کنم پدرم دوستمون داشته باشه؟
اون خواهر برادرا و بچه هاشونو خیلی دوسداره
اما مارو نه...