خلاصه شهوریور ۱۴۰۰ که بهم گفت بدرد هم نمیخوریم خیلی ناراحت شدم احساس کردم باهام بازی کرده یه جنگ حسابی راه انداختم میخواستم برم ولی بیخیال نمیشد خودش گفته بود بدرد هم نمیخوریم ولی هر ۱۰ روز یبار پیداش میشد میومد میگفت دوست دارم نمیتونم فراموشت کنم خلاصه ۳ ماه تو این حالت بودیم که بعد از ۳ ماه بخشیدمش باهاش دوباره اوکی شدم ولی خودمم ایندفه گیج بودم نمیدونستم واقعا میخوامش یا نه تهه دلم واقعا دوسش داشتمو به این فکر میکردم که شاید باید بیشتر تلاش کنم شاید اشتباهاتی توی رابطه داشتم که به اینجا رسیدیم اونم که هیچوقت نتونسته قید منو بزنه پس حتما اونم عاشقمه
شروع کردم به ترمیم رابطه ساعتها باهاش حرف میزدمو بهش میگفتم بیا این رفتارا رو بکنیم باهم تا رابطمونو بسازیم رسیدیم به سالگرد آشناییمون گفت بیا جشن سالگرد بگیریم رفتم پیشش تو گوشیش پیام یه دخترو دیدم که نوشته بود سلام عشقم با خودش دعوا کردم که بهم خیانت کردی زیر بار نرفت گفت دختره مزاحممه