رفتارشون مثل بی فرهنگاست هرکاری میکنم انگار براشون کافی نیستم کافیه یه چیزی به بابام بگیم پشتش مامانم یه جوری بهش برمیخوره که انگار شوهر بهدردنخورش چه تاجی سرش گذاشته الان دیشب یه بحثی شد و من تا الان هیچی نخوردم جز یه بیسکوئیت مامانم حتی سر سفره صدام نزد و حتی دلشم نمیسوزه من واقعا بعضی وقتا میگم چجوری بقیه مامانا انقد نگران بچشونن ولی مامان من نه مگه چه کار بدی کردم چرا شوهرش از ما مهم تره براش
از اینکه کسی از دوستام اینارو ببینه خجالت میکشم واسه یه بیرون رفتن باید هزارتا دروغ بگم
خسته شدم از صبح با سر درد بیدار شدم
هروقت ازشون دورم حالم خیلی خوبه