من نیت کردم به جای اعتکاف سه روز تو خونه روزه بگیرم
شب قبلش از سرکار اومدم. شوهرم گفت برادرشوهر بزرگم میخواد شام بگیره خونه مامان دورهم جمع بشیم برای ناهار
گفتم من نیت سه روز روزه کردم اما فکر هامو میکنم و ازش پرسیدم روزه ام رو بخورم؟ گف خودت میدونی
بعد گفت تو روزه ات بگیر من میرم
گفتم بدون من میخوای بری اونجا؟ گفت آره گفتم نه گفت خوب پس میگم ناهارشونو که خوردن ما میایم. این تا اینجا فرداش بادو بغ و عصبانی با من حرف نمیزنه که چرا نزاشتی من تنها برم خونه مامانم.
آخه من دوست دارم باهم بریم. کجا پاشه وقتی همه جمعن تنها بره آخه!
منم با زبان روزه میرفتم بد بود...
افطار که کردم رفتیم اونجا همه طلبکار بدترین بی احترامی ها را مامانش به من کرده..
خب میتونست شوهرم اول با من هماهنگ بشه ببینه میتونم بیام یا نه بعد جواب اوکی بدا بهشون بعد بگه مهمونیشون را اگه ممکن شب بندازن که ملهم بتونیم بیاییم.
من را از خودش و خانوادش جدا میبینه خسته شدم دیگه
میگه بخاطر تو مهمونیشون رو تغییر بدن میگم اگه میخواد همه دورهم جمع بشن چرا که نه!؟
سر این موضوع از چشمم افتاد. اینقدر من رو دوست نداره که حاضر تنهایی پاشه بره اونجا برای ناهار اونم وقتی داداش و زن داداشش هستند! باباش میگفت اون روزه بود تو می اومدی