2777
2789

خانواده ی من قرار بود پریشب بیان خونمون 

یعنی روز چهارشنبه شوهرم گفت حالا که میخان بیان بگو برا شام بیان هر چی لازم داری بگو بخرم 

منم چهارشنبه سر کار بودم خسته بودم گفتم فردا شب بیاین که شب جمعست و برای شام بیاین 

خلاصه روز پنج شنبه از خاب بیدار شدم خیلی بی انرژی و بیحال بودم به شوهرمم گفتم خیلییی خستم 

تا ظهر ک شوهرم اومد هیچ کار نکردم و درار کش بودم ناهارم نذاشتم ظهرم ک شوهر اومدبهش گفتم بمون خونه کمکم گفت نه کار دارم زنگ بزن مامانت و خواهرات بیان 

منم مرغا رو گذاشتم که خیلی طول کشید تا مزه دارشون کردم و سرخ کردم و خورششو درست کردم 

و برنجو خیس کردم  و زنگ زدم خواهرام بیان 

ساعت ۴ اومدن همه جا رو   جارو زدن و سالادو درست کردن و میوه هارو اماده کردن 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خب

15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم
چه خواهرای خوبی

فک کنم خودشون مهمون بودن خب کار خاصی نکردن

گفت خانوادم مهمونم بودن

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

منم در این حین کمی دراز کشیدم و ساعت ۶ ک شد برنجارو گذاشتم 

در طول مهمونی هم کمکم بودن خواهرام سر سفره چندبن بار مجبوذ شدم بلند شم هی ی چیزی کم بود انتظار داشتم شپهرم بره جای من ... چون هییییییلی خسته بودم و خابم میومد 

اخر وقت جمع کردن سفره جلو همه به شوهرم گفتم پاشو بیار ظزفارو و یه چش غره رفتم شوهرمم هیچ کار نکرد و همونجا دراز کشید 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز