وایی خدا،یه لحظه بیاین
امروز رفتم بازار پسرمو پیش پدرش گذاشتم،خرید که کردم هوا تاریک شده بود گفتم همسرم بیاد دنبالم چون وسایلم زیاد بود،بعدش گفتم پسرمو لباس بپوشه بیاد،بعد چند دیقه انگار به من الهام شده بود برم سمت دو خیابون اونورتر ببینم شاید چیزی،که نگرفتمو بگیرم ,چشمتون روز بد نبینه،دیدم ماشین شوهرم پارکه تو خیابون خودش نیست تو ماشین پسرم هست داره درو باز میکنه که بره تو خیابون اصلی،،،،حالا شوهرم کجا بود اون سمت خیابون تو داروخونه بود پسرم وسط خیابون شلوغ درو باز کرد ،خدا بهم رحم کرد فقط بهم رحم کرد که رسیدم سریع دستشو گرفتم که نره تو خیابون،،،،،،هرچی از دهنم در میومد به شوهرم گفتم ،حالم آنقدر بده دارم میمیرم