این بار نیز قلم را میان انگشتان خسته ام میگیرم
نمیتوانم از درد هایم بگویم
از گنجشکی که در سینه، میان استخوان هایم مرده، نمیتوانم حرفی بزنم
از ضجه های بی پایانم، نمیتوانم به کسی چیزی بگویم
یا از دردی که همانند پیچک در جانم رشد میکند و بالا میرود
پس آن ها را مینویسم
کلماتی که بوی اندوه، تنفر، حسرت و رنج را میدهند
درد هایم را به کاغذ بیچاره و ناتوانم میدهم
او مجبور است که جور اندوه ها و درد هایم را به دوش بکشد،
کاغذ کم کم بوی غم میگیرد و اشک هایم، برگه را مزین میکنند
قلم نیز گاهی اوقات، زیر بار حزن بیش از حد، جوهر هایش به اطراف پخش میشوند
اما خب، سرنوشت این قلم و برگه بیچاره نیز، به سرنوشت من گره خورده
و من گره خورده به تلخ نویسی هستم
پس اندوه هایم را بخوان و آن ها را تیمار کن
چون دستانت معجزه گر زندگی من است
حال دیگر وقتی نیست و من دارم از دست میروم.