هستین ی قسمت زندگیمو بهتون بگم؟💔

مادر و پدر من از ادل معلوم بو مشکل دارن باهم،نمیساختن خب اخلاق پدرمم خوب نبود همش چرتو پرتو اینا زیاد میگفت رو مخمون راه میرفت،مادرمم خیلی خیلی خیلیی صبوری کرده که باهاش زندگی کرده

هیچوقت از جیب خودش برای مادرم هدیه نخرید،همش منو خواهرام دوست داشتیم بزرگ بشیم خودمون برلش هدیه بخریم و دیگه با زورپدرمونو راضی به خرید برای مامانم نکنیم

یادمه ی سال انقدر مادرمو اذیت کرد،ی خونه خالم رفتیم کلی با شوهر خالم دعواش شد و بگذریم که تقصیر خودش بود.مادرم خیلی اذیت شد و دعوا کردن باهم و پدرمم وسایلشو جمع کرد رفت خونه مادرش،منو خواهرامم نمیخواستیم اینجوری شه،جلوش رو گرفتیم و مارو هرکدوم ب ی طرف پرت کرد و گذاشت رفت

ماهم کلی گریه و ناراحتی کشیدیم تا مادربزرگم زنگ زدو به مادرم گفت که باهاش حرف میزنه.پدر بزرگم یعنی پدر مادرم مریض بود به سختی هرجور شده خودشو رسوند شهرمون تا مشکل رو حل کنه.موند پیشمون ازون طرف ما چند ماه بدون پدر رفتیم مدرسه و زندگی رو گذروندیم

پدر بزرگم حالش بد شد و متسفانه چند وقت بعد فوت کرد،پدرم حتی واسه مراسم پدربزرگم نیومد فقط ۴۰ ام اومد.بشدت از پدرم ناراحت بودم و کلی عصه و گریه و ... . نمیخواستم هیچوقت اینجوری بشه زندگیم،فکر میکردیم اگه طلاق بگیره مادرم راحت تره ولی از یک طرف زندگی منو خواهرام چی میشه. صحبت طلاقو باز نکردیم ولی همین که پدرم اومد دوباره خونمون زندگی خون شد،مادرم به هربهانه ای که بود میفرستادش خونه مامانش تا راحت باشیم

یکمم از قبل تایپ کردم

بازم دعواهاش چرت همیشکی،مادرم نصف روز رو تو اتاق میگذروند و پدرم پذیرایی.منو خواهرامم دنبال مامانم،ی روز انقدر بد دعوا گرفتن که مادرم کبود شد وقتی دستش به لبه در خورد.بعد دوباره پدرم گذاشت و رفت و منو خواهرامم تنفرمون نسبت بهش بیشتر و بیشتر شد

بابام حرف طلاق زدو من از ی طرف میخواستم که هممون راحت بشیم ولی از اینده مون هم میترسیدم.ی مدت حتی تا پای طلاق و دادگاهو اینا هم رفتیم... ولی عموم صحبت کرد و مسئله حل شد،مادرم مجبور شد از محل کارش بیاد بیرون تا مارو مدرسه ببره و یکم راحت تر باشیم.یادمه دقیقا سالی بود که خواهرم کنکور داشت،انقدر حالمون بد بود که خواهرم سر کنکور حالش ید شد رفت بیمارستان و ...