حال روحی خوبی ندارم.
ما سه تا بچه هستیم. و من آخرین بچه
همه ازدواج کردیم و خودمون هم بچه داریم.
اما همه مون مشکل رفتاری و اخلاقی داریم.
من مقصر رو مادرم میدونم. بجای تربیت کردن من و خواهر و برادرم همیشه درگیر دعوا کردن با پدرم و خانواده ی پدریم بود. هیچ وقت سیاست نداشت.
مادرم با رفتار بدش برای خودش نه فرزندی نگه داشت و نه عروسی و نه دامادی.
بارها به همسر من توهین کرده و غرورشو خورد کرده. اگه من جای شوهرم بودم قطعا جوابشو میدادم. اما شانس آوردم که همسرم بسیار بسیار بافهم و بااصالت هست. همیشه در مقابل مادرم و توهینهاش سکوت کرده. حتی یکبار یادمه سرشو کرده بود تو پتو و گریه میکرد بخاطر رفتار و توهین های مادرم. بخدا دلم اینقد بحالش سوخت که نگو.
برادرم که خودش سالی یکبار اونم دو روز میاد پیش مادرم و بهش سر میزنم. اونم دل خوشی از مادرم نداره. عروسمون هم آخرین بار چند سال پیش اومد. اون مثل همسر من نبود و جواب رفتارهای زشت مادرمو خوب داد. البته حق داشت و بالاتر نوشتم که اگه من هم بودم نمیتونستم سکوت کنم .
خواهرم هم دل خوشی ازش نداره.
خواهرم شده یه زن ج.ن.د.ه
برادرم شده یه مرد هوس باز
من هم یه آدم بشدت عصبی که اصلا نمیتونم خشم خودمو کنترل کنم
مقصر مادرم هست
هیچ وقت یادم نمیاد با مهر و محبت با ما حرف زده باشه.
یادم نمیاد منو در آغوش گرفته باشه و بوسیده باشه. منظورم روبوسی نیست ها. روبوسی که آدم با دیگران هم داره. منظورم اون بوسه ی عاشقانه هست که خودم همیشه بچه هام رو میبوسم و قربون صدقشون میرم.
یه چیز دیگه هم خیلی خیلی منو اذیت کرد
بچه بودم و جای منو کنار خودش و پدرم مینداخت شبا.
و من چقدر در عالم بچگی از شنیدن صدای رابطه اونا اذیت شدم. بالشت رو محکم رو گوشم فشار میدادم تا نشون. اما بازم میشنیدم.
خیلی بچه بودم. اما هنوز یادم که میاد احساس خفگی بهم دست میده. کوچیک بودم و هیچ درک و فهمی از رابطه زناشویی نداشتم. بعد بسیار منزوی و خجالتی و گوشهگیر شدم. جوری منزوی شدم که همه فامیل منو مسخره میکردن و من از مسخره شدن توسط خاله ها و عمه ها و ... له شدم. نابود شدم. روز به روز خجالتی تر میشدم
مقصر همه اینها مادرم بود. ما اتاق زیاد داشتیم. چرا باید منو کنار خودش میخوابونم!
و فکر میکنم این اتفاق برای خواهرم و برادرم در بچگیشون افتاده باشه. برادرم که از وقتی یادمه هیچ وقت مادرمو دوست نداشت و هنوزم بود و نبود مادرمون براش مهم نیست. خواهرم هم که زنا کار شد. و البته مقصر مادرمون هست که در کنار بچه کوچیک رابطه داشته. و هیچ وقت برای ما وقتی نداشته.
الان همیشه میگه چرا بچه های من مثل بچه های بقیه ی فامیل نیستن. همه مثل پروانه دور مادرشون میچرخن . اما ما سه تا واقعا آسیب دیدیم. از همه نظر.
همیشه تو خونمون دعوا بود. دعوای شدید. لیوانا شکسته میشد. قابلمه ها پرت میشد. صدای فریاد بلند بود.
چقدر خوب که دوران بچه گیم تموم شد. هیچ وقت دوست نداشتم دوران بچگیم.
از وقتی ازدواج کردم فهمیدم زندگی یعنی چی. فهمیدم بدون دعوا و داد و فریاد روزهاتو شب کنی یعنی چی. البته مادرم هنوز هم منو با کارهاش بسیار آزار میده . هم منو هم برادرم و خواهرم رو.
اما بازم خدارو شکر که اون روزهایی که باید هر روز بسختی میگذشت تمام شد.
من کسی هستم که از کودکی و نوجوانی خودم متنفر هستم. هیچ خاطره خوبی ندارم.
یادمه حدود کلاس چهارم یا پنجم بودم. نماز میخوندم. همیشه دعا میکردم بعد از نمازم که خدایا خودت کمک کن امروز تو خونمون دعوا نشه. یه بار حدود دو هفته توی خونمون دعوا نبود. و این برای من مثل یه معجزه بود. کلی از خدا تشکر کردم و میگفتم خدایا ممنون معجزه کردی و دو هفته هست که توی خونمون دعوایی نشده !!
من مادرم رو نمیبخشم. قبلاً همیشه با پدرم بحث و دعوا داشت. الان با ما سه بچه
پدرم که رفت اون دنیا. دق کرد. بمیرم براش. برعکس مادرم بود. کوهی از احساس و محبت بود . تنها خاطره خوشم از کودکیم این هست که بابام پیشونیمو میبوسید و وقتی من میخندیدم میگفت قربون لبخند ملیحت برم .