بعد میخواستم درس بخونم کتابام کلا یه جوری بودن انگار به یه خط ناشناس بودش هر هیچی مدام در حال دعوا با مامان و بابام بودم .
یه روز که با بابام دعوا کردم اومدم اتاق ظهرم بودش دراز کشیدم بعد به کنار خوابیده بودم احساس کردم یکی داره نوازشم میکنه دستای بزرگی هم داشتش من فکر کردم بابامه اومده از دلم در بیاره
بعد خیلی ادامه دادش و همش موهامو ناز میکردش و احساس میکردم سنگینی نگاهی رو
منم هی میگفتم بابا نکن
خلاصه خواستم که رو برگردونم با بابام شوخی کنم و آشتی کنم رو ک بر گردوندم دیدم هیچ کسی نیستش . وحشت کردم اولش ولی گفتم حتما خیالاتی شدم تو خواب بودم هیچی نگفتم بلند شدم رفتم پیش مامانم اینا داشتن غذا میخوردن حتی سر ظهر بودش
بعد دیگه تو مدرسه همش انگار یکی کنارم بودش یه سنگینی رو احساس میکردم. تو راهرو اینه کاری هستش شبا وفتی میرفتم دستشویی احساس میکردم یکی تو آینه داره منو میبینه .... کاملا یه حس آشکار بودش ... یه جو سنگین
بعد دیگه آشکارا تو خواب میدیدمش . یکی دو بارم توی بیداری جالب اینجاست که گوشه ی اتاقمم هستش همیشه از اونجا میبینمش
نمیترسی ازش اسی؟
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
