بخونید کمکم کنید خواهرا . میدونم زیاده ولی لطفا . از لحاظ روانی واقعا در فشارم . لطفا کمک کنید
۱_ من پارسال ۲۳ ساله و اون ۲۴ سالش بود . ارتباط مون خیلی محترمانه بخاطر مسائل دانشگاهی شروع شد. حدودا ۱۰ ماه درارتباط بودیم و هر شب تا دم دمای صبح چت میکردیم .اوایل سرد و رسمی بودیم ولی یکی دو ماه بعد خیلی خیلی صمیمی شدیم.حدودا یه ربع بیست دیقه اول حرفامون درمورد کار و درس بود بعدش بگو بخند و سربه سر هم گذاشتن و درد دل و .... ولی بخاطر یه موضوعی که نمیتونم بگم متاسفانه ، به هیچ عنوان تاکید میکنم به هیچ عنوان نمیتونستیم اگه احساسی هم به وجود اومد ابراز علاقه کنیم .یعنی در اوج صمیمیت همو خانم فلانی آقای فلانی خطاب میکردیم ولی هر شب تا خود ۴ صبح چت میکردیم 🤦🏻♀️
۲_ بعد یه مدت حس کردم واقعا داره ازش خوشم میاد ولی خب این ارتباط داره به درس و زندگیم لطمه میزنه . و خب دقیقا بخاطر همین ارتباط زیاد من کنکور ارشدمو که خیلی برام مهم بود توش شکست خوردم
۳_ حدودا یکی دو ماه بعد ارشد من دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و حسمو خیلی صادقانه ولی متاسفانه خیلی عمیق بهش گفتم . گفتش که آره حس میکردم دوسم داری . ولی من واقعیتش فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه .
۴_ بعد ابراز علاقه ام بهش یکم سرد شد ازم چون من حماقت کردم و اول با پیج فیک پیام دادم بهش یکم سربه سرش گذاشتم و بعد خودش از نحوه چت کردنم فهمیده بود منم . البته خودمم معرفی کردم بعدش
۵_ بعد چون سرد شد یا نمیدونم خودشو گرفت من بهش گفتم که من بخاطر ارتباط با تو کنکور ارشدمو از دست دادم .گفت خب حتما برات مهم نبوده اگه میبود حتی از تایم چتت با من کم میکردی تا به برنامه ات برسی. بهش گفتم درسته اینجا اگه ۷۰ درصد مقصر من باشم ولی ۳۰ درصد هم تویی . تو که میدیدی چقدر برام مهمه این آزمون ارشد و به قول خودت هم متوجه احساساتم شده بودی . کاش اگه میدونستی نمیتونی به هر دلیلی بعدا باشی تو هم انقدر تو این ۱۰ ماه برام زمان و انرژی نمیذاشتی تا من به اوج عشق و وابستگی نرسم . چون واقعیتش برا یه دختر تو سن من ۱۰ ماه زمان کمی نیست برای به وجود اومدن یه عشق واقعی
۶_ تا یکی دو هفته بعد اعترافم ، ارتباط داشتیم ولی طرف خیلی طاقچه بالا میذاشت . تا اینکه مهر ماه شد و جدا شدیم تا من برم دوباره برا ارشد بخونم . و موقع خداحافظی بهم گفت لطفا یکم خودخواه باش تو زندگیت عین من . من هیچوقت اهدافمو قربانی کسی نمیکنم چه برسه به یه دختر. توام همینطوری باش عین من ( با اینکه چه شبا که فردا صبحش یه امتحان خیلی سنگین داشت ولی بازم ساعت ها باهام حرف میزد و هی میگفت باشه تمومش کنم برم درس بخونم ولی بازم هم نمیتونستیم دست از هم بکشیم و میشد نصف شب . در واقع اونم خودش و اهدافش رو قربانی میکرد ولی خودش خبر نداره انگار )
۷_ منم گفتم میرم ارشدمو خوب میدم میترکونم میام نتیجه رو بهت میگم . اون گفتش نه نیازی نیس بگی همین که موفق بشی کافیه برام . من گفتم میگم ولی تا دست کم نگیریم .
۸_ بنظرتون اگه اینبار ارشدمو خوب بدم برم بهش بگم نتیجه رو میتونیم با هم باشیم ؟ من واقعا دوستش دارم و کاملا مطمئنم که اون بخاطر اینکه دید این ارتباط جلوی پیشرفت من و خودشو میگیره گفت تموم کنیم . چون خودش به شدت آدم هدفمندیه . ما واقعا علیرغم محدودیت لعنتی مون علیرغم خانم اقای فلانی صدا زدنامون خیلی صمیمی شده بودیم ولی انگار خودمون خبر نداشتیم .
لطفا بگید نظرات تون رو