ا بوقیم بگو دیگ
به شوهرم گفتم خب بریم خسته شدم ولی شوهرم دوست داشت پسرمون بازم بازی کنه
میشه زودتر بگی لطفا
نگاه دختره که کردم دیدم یه جوریه قیافش هنوزم که هنوزه من چهرشو یادم نرفته انگار یه ادم کوتوله بود فقط میخندیدو بازی میکرد یهو حسی بهم گفت برو ترک کن اینجارو
به شوهرم گفتم بیا بریم من میترسم شوهرمم گفت باشه از چی حالا گفتم این دختره انرژی منفیه باید بریم ، تو راه برگشت همش تو ذهنم بود خدایا چرا این اینقدر تو ذهنمه این کی بود
تا رفتیم خونه ، حس کردم حالم بده یه جوری بودم مانتومو درآوردم رفتم دستشویی صورتمو بشورم ، خودمو تو آینه نگاه کردم دیدم قیافم یه جوری شده
گفتم نگاه رفتیم بیرون حالمون عوض بشه پاک ریختیم بهم این دختره کی بود حالا ، اینارو تو ذهنم داشتم میگفتم که دیدم نه واقعا حالم بده نگاهی به پاهام انداختم
دیدم کم جونه پیش خودم گفتم بهتره برم بیرون از دستشویی توان شستن صورتمو ندارم دستمو سمت دستگیره دستشویی گرفتم تا بازش کنم بقیه شو دیگه یادم رفت به کل
دستمو دراز کردم دسته رو بگیرم دیدم من سر پام ولی جایی دیگم
توی یه عالم دیگه ، خیلی بد بود ، تا چشم کار میکرد چیزیو نمیدید نه خشکی نه ابی نه درختی نه آسمونی
اما دورم پربود از آدم ها آدم هایی مثل من که اصلا نمیدونستم کجام اینا کین
خدایا اینجا کجاست من الان خونمون بودم اینا کین چرا هممون ایستاده ایم
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
17 ثانیه پیش
18 ثانیه پیش
20 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
