بچه اشو توی خونه نگه نمیداره تا راه میره دعواش میکنه اونو میفرسته خونه ما
از صبح تا شب خونه ماهه برای خواب میره خونشون
من کنکوری ام زندگی خود امو دارم باید درس امو بخونم
میام کتابخونه تا درسمو بخونم تا بردار زاده ام مزاحمم نشه
مادرم دستشو کمرشو عمل کرده و پدرم باهامون زندگی نمیکنه معمولا وقتی من خونه بودم به من میگفت باهام بیا بریم خرید خونه رو کنیم
اما شرایط خونه رو انقدر برادر زاده ام جوری کرده که نمیشه درس خوند اومدم توی کتابخونه
الان به مادرم زنگ زدم ببینم چیکار میکنه دیدم بهم میگه فامیلامون زنگ زدن گفتن ده دقیقه دیگه اونجاییم و توی خونه میوه و هیچی نیست
اومدم خرید
مامانم با اون دستش نمیتونه میوه رو تا خونه بیاره
به برادرم میگم به زنت بگو کمکش کنه با ماشین بره دنبالش منو میپیچونه
من به خاطر بچه اینا فرار کردم اومدم اینجا
اونوقت اینا به پشمونم نیست
واقعا دلم کبابه
از یه طرف عذاب وجدان دارم که مامانمو تنها میزارم ولی از یه طرف همه چیز به درس ام برای امسال بستگی داره
نمیدونم چیکار کنم