اما صبح روی اپن لیوان نصفه خورده چایی پیدا میکردیم که فقط یه نگاه به هم مینداختیم و سکوت یا مثلا میرفتم حموم یهو برق خاموش روشن میشد و بعد انگار که تو بدنم میخ فرو کرده باشن خون راه میفتاد در حالی که بدنم هیچ زخمی نداشت. از بغل آینه رد میشدم یه موجود غول پیکر پشمالو
با شاخ و سم و قیافه خیلی زشت و کریه و ریش بلند حمله میکرد سمتم. شب همسرم کنارم خواب بود اما از تو آشپزخونه صدای گاز زدن سیب میومد