2777
2789

اما صبح روی اپن لیوان نصفه خورده چایی پیدا میکردیم که فقط یه نگاه به هم مینداختیم و سکوت یا مثلا میرفتم حموم یهو برق خاموش روشن میشد و بعد انگار که تو بدنم میخ فرو کرده باشن خون راه میفتاد در حالی که بدنم هیچ زخمی نداشت. از بغل آینه رد میشدم یه موجود غول پیکر پشمالو

با شاخ و سم و قیافه خیلی زشت و کریه و ریش بلند حمله میکرد سمتم. شب همسرم کنارم خواب بود اما از تو آشپزخونه صدای گاز زدن سیب میومد

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

و صبح تفاله اش تو سینک پیدا میشد وسایلم خود به خود گم میشدن و جا به جا میشدن وقتی ما خونه نبودیم و بعد دوباره سرجاشون پیدا میشدن یه سایه های سیاه از زنهای خوش هیکل و مو بلند تو حیاط میدیدم که فرار میکردن

تو زیر زمین و اونجا همش صداهای عجیب میومد

مثل جا به جایی ظروف و قابلمه جیغ و پچ پچ و بحث به زبون نامفهوم شکستن شیشه های ترشی رقص و پایکوبی قطع و وصل شدن تند تند برق ….. رخت خوابهایی که ما استفاده نداشتیم و تو کمد دیواری
بود نم دار و خونی میشد و ما اولین بار که برامون مهمون اومد و خواستیم 

پهن کنیم متوجه شدیم

یکبارم همسرم گفت پشتت به من بود دراز کشیده بودی سر جزوه هات درس بخونی فکر کردم خوابت برده هرچی صدات کردم جواب ندادی برت گردوندم دیدم چشمات تماما سیاهه و سفیدی نداره شوکه شدم با

ترس خدا پیغمبر رو صدا کردم پلک زدی به حالت عادی برگشتی و هیچی یادت نمیومد خیلی مسائل ریز و درشت

مثل جا به جایی ظروف و قابلمه جیغ و پچ پچ و بحث به زبون نامفهوم شکستن شیشه های ترشی رقص و پایکوبی قطع ...

خب

درخواست قبول نمیکنم، من آرزوهامو زمانی بدست آوردم ک دیگه ذوقی براش نداشتم🌱

دیگه هم اتفاق افتاد که حضور ذهن ندارم و از حوصله خارجه اما باعث شد ما با اینکه تازه به این خونه اومده بودیم اسبابکشی کنیم وقتی رفتیم خونه جدید یه سری از این اتفاقات کم شد اما یه سری هم اضافه شد. مثلا من وقتی آشپزی میکردم از اتاق خواب صدای گریه بچه میومد یا صدای

خنده یا صدای دویدن و بازی و مامان مامان گفتن…

دیگه هم اتفاق افتاد که حضور ذهن ندارم و از حوصله خارجه اما باعث شد ما با اینکه تازه به این خونه اومد ...

بعدش

درخواست قبول نمیکنم، من آرزوهامو زمانی بدست آوردم ک دیگه ذوقی براش نداشتم🌱

اما وقتی میرفتم هیچی نبود اولش گفتم من بخاطر تجربياتم نمیترسیدم اما اعصابم بهم میریخت چندین بار که این مسائل تکرار شد تصمیم گرفتیم در اتاق رو کلا ببندیم و تو هال بخوابیم یک مدت این اتفاقات شدت گرفت تا جایی که همسرم هم میشنید و واقعا آزار دهنده بود. برای همین قبل خواب حتما چک میکردیم

در بسته باشه چون علاوه بر سر و صدا سرمای شدید و بوهای عجیبی از اون اتاق میومد.

 صدای شیون و گریه دلخراش بچه که انگار زجرش میدادن گاهی هم ضربه های مهلک به در و
دیوار همسرم سر این جریانات بخاطر 

بچمون خیلی عذاب وجدان گرفته بود و هر شب کابوس میدید که داره بچه رو زنده زنده میسوزونه و میخنده در حالی که بچه معصوم اشک میریزه و میسوزه وقتی برای من تعریف میکرد و من به گریه میوفتادم اونم با بغض از من معذرت میخواست و حال و روزمون خراب .میش

خلاصه یک شب که آماده میشدیم بخوابیم طبق معمول در رو بستیم و من رفتم دستشویی وقتی مسواک زدنم تموم شد و اومدم بیرون دیدم در بازه و به همسرم گفتم مگه . رو نبستیم گفت چرا ولی حتما محکم نبستیم ببند بیا بخوابیم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  11 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش