مامانبزرگ مادریم روستا زندگی میکنه یه همسایه ای داره این بنده خدا آرایش گر روستا بوده
برامون تعریف میکرد میگفتش روستا بالایی عروسی بود بعد منو برده بودن که ارایششون کنم میگفت رفتم خیلی عادی بودن فقط سم داشتن عروسی جنا بوده میگفتش ارایششون کردم با ترسو لرزی بعد سورمشون خیلی خوش رنگ بود منم ورداشتم سورمه سونو تو یه چشمم کشیدم میگفت هرجا میرفتم میدیدمشون تو کوچه تو خونه همه جا میگفت حسینه هم میدیدمشون که تو پخت غذا برا غذا امام حسین شرکت میکردن میگفت یکیشون تو حسینیه طرفمم اومد گفت ما و میبینی گفتم آره گفت با کدوم چشمت مارو میبینی میگفت همون چشی که سورمه زدمو نشون دادم میگفتش انگشتشو فرو کرد تو چشمم دیگه ندیدمشون قسم میخورد داستان واقعیه