یاد ی خاطره افتادم
من یکی از دوستام عشق این بود ک ازدواج کنه چون فکر میکرد با ازدواج میشه خانوم خونش و عشقیه ک از شوهرش میگیره چون پدری هم نداشت برادراش حسابی اذیتش میکردن ک حق نداره گوشی داشته باشه و ی سری محدودیت ها
تنها دوستی ک خانوادش اطمینان داشتن من بودم
درماه ۲ بار میرفتیم حرم و چن ساعتی باهم میگذروندیم
تقریبا ۲۰ سالش بود ی خاستگار اومده بود براش پولدار و خانواده دار و دیگ از اینجور چیزا
اینم دیگ انگار رو زمین نبود . طبق معمول رفتیم حرم گف بریم استخاره بگیریم آقا گف ن بد اومده . هفته بعدش رفتیم گفتن ن خوب نیس . اینم لج کرد گف ن اینا از کجا خبر دارن و فلان عروس شد . بعد ۶ ماه ی زن صیغه ای و بچه ۴ ساله از یارو دراومد . گف من ۶ ساله با این خانومم خانوادم نذاشتن بگیرمش تورو واسم زیرسرداشتن الانم میتونم عروسی بگیریم و جهیزیه کامل بدم و بهتزین مجلس ولی باید زن صیغه ایم باشه اگرم نمیتونی زندگی کنی مهریه تو بدم و برو بسلامت .دوستم ۶۰ کیلو بود درعرض ۱ ماه طلاقش شد ۳۸ کیلو . پوست استخون ..