اول بگممن تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم و دقیقا یادمه اولین بار رفته بودیمخونه عروسمون که اون موقع هنوز عروسمون نشده بود و اولین بار رفتیم خونشون یه داداش بزرگ داشت حدودا ۲۷ سالش بود منم ۱۸ سالم بود بچه ها این هی منو نگاه میکرد منم نمیدونم چرا همش نگاش میکردم قشنگ زل میزد تو چشم منم کوتاه نمیومدم بعد وقتی برگشتیم بهم پیام دادم منم قهوه ایش کردم دیگه خبری نبود تا وقتی رفتیم خواستگاری دوباره پیام داد یهرصت بده خودم رو ثابت کنم منم دلم سوخت گفتم اوکی حدودا دو ماه حرف زدیم یولی حرف ها توی چارچوب بود اما انگار مریض بود همش میخواست منو عصبانی کنه ببینه واکنشم چیه بعد میگفت امتحانت کردم خیلی رو مخم بود آخرش گفتم مامانم میدونه با هم حرف میزنیم و واقعا هم میدونست ها الان چقدر پشیمونم از اون موقع آخه نمیدونم چم بود منی که اصلا به هیچکس محل نمیدادم یهو به این رو دادم بعدش چند وقت پیش یکی داشت پشت سر دختر عموم پیش عروسمون میگفت که خرابه و اینا هر چند از حسودی گفت و منو دختر عموم دوست جون جونی هستیمو واقعا بگماصلا دختر بدی نیست فقط خیلی پر نشاط هست و خیلی راحته با فامیل و من چون میشناسم میدونم اصلا هیچ دوست پسری هم نداره بعد اون زنداداشم یکم عوض شده حس میکنم درباره من فکر بد میکنه که من خرابم در حالی که تنها پسری که باهاش حرف زدم همون داداش نکبت اون بود اونم بچه بودم خیلی اعصابم داغون میشه از این سو تفاهم