تو یه خانواده بشدت بسته و کنترل گر بزرگ شدم
۲۵ سالم تازه تموم شده بود برام سنتی زن گرفتن(صنعتی نبود😄)بدون هیچ گونه شناخت.کلی ناسازگاری داشتیم و سنمون بیشتر میشد جنگ و دعوا و بی احترامی ها بیشتر میشد بعد بیشتر از ده سال زندگی و با دوتا بچه مهریه شو دادمو توافقی جدا شدیم.بچه ها با من بودن.بعد تصمیم گرفتم عشق رو تو زندگیم تجربه کنم، عاشق یه خانم طلاق گرفته شدم. بسیار زن خوبی بود،بشدت همو دوست داشتیم.و بعد یسال آشنایی با هم ازدواج کردیم همش تو خونه کنارش بودم حتی موقع آشپزی
بعد یه مدت دیدم رفتارای عجیبی داره، اصلا انگار یکی دیگه بود. یهو همونی میشد که عاشقم بود باز یهو یه آدم دیگه میشد.انگار دوتا شخصیت متقاوت داشت. میخندیدم میگفت چرا میخندی، یا راه میرفتم میگفت منظور داشتی اینجور رفتی،یا از کنارم چرا این مدلی رد شدی. با تلفنم دو دقیقه حرف میزدم دعوام میکرد
میگفت فلان کارو انجام بده یه دقیقه دیر میشد داد و بیداد میکرد زدتر انجام بده، بعد که انجام میدادم نفرینم میکرد چرا اینکارو کردی حالا من یه چی گفتم تو سریع باید گوش بدی؟
یه روز مثل پروانه دورم میچرخید یه روز از خواب پا میشد تا بخوابه الکی الکی فقط نفرینم میکرداصلا روانی شدم کنارش، انقد دوسش داشتم نمیخواستم از دستش بدم اما واقعا هم نشد نگهش دارم
با رفتارای سرد و کم محلی هام ایشونم بعد یسال به طلاق راضی شد
الان بالای ۴۰ سالمه و یجورایی با شرایطی که دارم از لحاظ سنی و مالی(دو بار مهریه دادن)زندگی برای خودم تمومه اما امیدوار زندگیم درس عبرتی بشه حداقل یه نفرم شده تصمیم بهتری بگیره
لطفا قبل ازدواج مشاوره برید و احساساتو بزارین کنار
با شناحت کامل ازدواج کنین
از لحاظ شخصیتی، فرهنگی، خانوادگی و...