همیشه میخوام برم بیرون به زور میرم یا اخماش توهمه با خودشم که میرم چندساعت که بشه خسته میشه و غر میزنه الان ۱۸ سال و نیممه دلم خوش بود ۱۷-۱۸ سالگیم دیگه کاریم نداره هنوز حسرت بیرون رفتن با دوستام توی ۱۴-۱۵ سالگیم به دلم مونده همش بددوستامو میگه بااینکه نه اهل قلیون و این چیزان نه خلاف خاصی میکنن دخترای خوبین فقط حجاب شون کمه که مثل خودمن مامانمم حجابش معمولیه بااینکه اینطوری خیلی باهام مهربونه اما دیگه خسته شدم از نگرانیای بیش از حدش درسته دوسم داره ولی واقعا دارم اذیت میشم هربار که میرم بیرون تا فرداش اخماش تو همه و درستم باهام حرف نمیزنه🥺حتی دلم مسافرت باهاشون مبخواد🥲 اینقدر بد
ر* لمو گفت تا وسوسه شدم باهاش کات کنم اینقدر که بی محلش کردم حالا پشیمونم یه چشمم اشکه یه چشمم خون چکار من؟