مامانم داداشمو کرده جاسوس
قبلا هی میومد آشتی میکرد خبر میگرفت میرفت میداد به مامان بابام .
یه مدت بود دیگه اینکارو نمیکرد فکر کردم آدم شده . چند وقت پیش اومده بود میگفت من از این به بعد طرف توعم . منم باور کردم . گاهی باهاش درد و دل میکردم . حتی به داداشم و پسرداییم گفتم عاشق یکی شدم .
امروز رفته بودیم مهمونی وقتی برگشتیم بابام یه دفعه گفت اینا چیه این (داداشم) میگه ؟
گفتم چی ؟
گفت میگه عاشق شدی . بیجا کردی ، کی بهت گفته عاشق بشی ؟
منم گفتم دلم خواسته عاشق شدم مشکلی دارین ؟
گفت اینجا هر چی من میگم باید بگی چشم
گفتم نمیخوام میخوای چیکار کنی ؟(خالم فردا صبح میخواد بیاد اینجا به خاطر همین نمیتونست منو بزنه وگرنه آبروش میرفت)
خواستم زنگ بزنم پلیس نذاشت . گوشی رو از دستم گرفت
گفت سریع از این خونه برو بیرون
گفتم نمیرم میمونم همینجا بعدم رفتم تو اتاق
مامانم اومد گفت اگه کاری که میگیم نکنی میگم عموت بیاد
گفتم هرکاری میخواین بکنین برام مهم نیست
بعد چند دقیقه دیدم عموم و دوستاش دم در وایسادن . دوستای بی غیرت تر از خودشم با چوب و چماق منتظر منن
بابام گفت اگه رفتی از این خونه که هیچی وگرنه میدم تیکه پارت کنن
منم مجبور شدم برم
بهم گفت اگه بفهمم به کسی چیزی گفتی میدم عموت و دوستاش بکشنت . صبحم سر ساعت ۶ خونه باش . باید خونه رو تمیز کنی مهمون داریم بعد از اینکه مهمونا رفتن هم دوباره میری بیرون
منم رفتم بیرون. فقط تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که یه چیزی بردارم ببرم که سردم نشه . البته نازکه سردمه . دارم میلرزم 🙃💔
هیچ کسیو هم ندارم برم پیشش . حالم بده نمیدونم چیکار کنم . میترسم از حال برم
دوستان باور کنین دروغ نمیگم . حالم واقعا بده
فقط میخوام یه جوری تا صبح سر کنم