خونه مادر بزرگم بودیم و منم یه دختر بزرگم دیگه ۲۶ سال دارم بچه که نیستم، بحث سر این بود یکی از فامیلای شوهر خالم فوت کرده داشتن میگفتن مثلا فردا چهلمشه خالم میخواد بیاد گفتم خالم باید برا یلدا دور هم بودیم لااقل خودش میومد رو حساب دلسوزی گفتم که تنها بوده، منو مامانم داشتیم تو آشپزخونه مادربزرگم ناهار میخوردیم یهو مامانم دراومد گفت غذاتو بخور تو حرف نزن،خیلیییی ناراحت شدم اصلا هیچ حرمت و احترامی برام قائل نیست درصورتیکه من جونمم براش میدم.اشکمو درآورد دیگه باهاش حرف نمیزنم