خوب ماجرا ازاینجا شروع شد که من18ساله وارد خانواده شوهرم شدم
اونموقع جاریم چهارسال بود ک پیش مادرشوهرم زندگی میکرد قول دادن بعد ازدواج ما اونا مستقل بشن و ماهم با مادرشوهرم بمونیم
بابت شراکت مشکلی نداشتم من.
ولی بعدعروسیم نه تنها مستقل نشدن بلکه انقددد اذیت کرد که من سر 9ماه جداشدم کلا
دلیل جدانشدنشم این بود نمیتونستن خونه بگیرن و دنبال لقمه اماده بودن
جداشدن سریع من بجای اینکه تنش هارو کمترکنه بیشتر کرد چون سختش بود ببینه من از راه نرسیده سرخونه زندگیمم...
از کل هشت سال ازدواجم فک کنم یه ماه درست باهم حرف زدیم هرچمد وقت یکبار منو به فحش میکشید هشت سال ازم بزرگتره
و بعد فوت مادرشوهرم دیگه دلیلی نداشتم رابطه داشته باشیم یعنی واسطه سلام علیکمون مادرشوهرم بود
نزدیک پنج سال بود ندیدمش تا هفته پیش...