پیرمرد به دنبال پسر گمشده اش از کابل آمده بود.
در خانه ای مخروبه زندگی میکرد که در و پیکری نداشت یکی از دو اتاق خانه را مرتب کرده بود و وسایل اندک خود را درونش قرار داده بود با قفل زنجیری در چوبی آن را میبست و روزها در پی فرزند گمشده بود و عصرها باز میگشت
هر وقت از سرکار برمیگشتم پیرمرد را میدیدم که جلوی خانه روی بلوکی مینشست و رهگذران را نگاه میکرد
چند بار بهم لبخند زدیم و چند باری برایش دست تکان دادم
از پنجره نگاهش میکردم که افتابه ای کوچک بر میداشت و به سنت اهل تسنن وضو میگرفت محاسن بلندش را شانه میکرد و به نماز میایستاد
خانه مخروبه آب نداشت یکی دوبار دبه آبش را داخل حیاط پر کردم که مجبور نشود از پارک سر کوچه آب بیاورد
تنها کمکی بود که میتوانستم برایش انجام دهم
یکی از همین روزها که داشتم دبه اب پیرمرد را پر میکردم
یکی از همسایگان با لگد دبه آب را به گوشه ای پرت کرد و گفت
:به چه حقی آب بهش میدی
گفتم غریب است و مسن پول سهم آب را هم خودم میدهم با عصبانیت گفت
: لازم نکرده بچه من از این اقا میترسه
و پیرمرد را به سمت در راند
دستش را محکم گرفتم و با نگاهی غضبناک گفتم
یزید اگر آب بر روی حسین نمی بست یزید ش نمیخواندند
دبه پیرمرد را آب کردم و پشت در اتاقش بردم
چند روزی گذشت ماشینم از صبح بازی در آورده بود و داغ میکرد به خانه برگشتم
پیرمرد را دیدم که لباسهایش را در تشتی چنگ میزد و میشست
مرا که دید لبخندی زد
ماشین داغ کرده بود کلافه از گرمای هوا و داغ کردن ماشین دبه ابی را از صندوق بیرون آوردم درش را باز کردم تا روی رادیات بریزم در حال ریختن بوی بنزین را حس کردم و متوجه شدم به جای آب دبه بنزین را برداشته ام
ولی دیر شده بود زبانه آتش با صدای بلندی شعله ور شد
در حیاط را باز کردم که شلنگ اب را بردارم و اتش را خاموش کنم ولی شلنگ مثل همیشه سرجایش نبود
با سرعت به طرف ماشین برگشتم
صدای جیغ زنم را شنیدم که از پنجره نگاهم میکرد بیشتر دستپاچه شدم
در همین حین پیرمرد را دیدم که تشت در دست با سرعتی باور نکردنی امد و تشت پر آب را با لباسهای درونش روی شعله های اتش انداخت و آتش در یک لحظه خاموش شد