من و همسرم تو دانشگاه با هم آشنا شدیم عاشق شدیم و پای هم موندیم … دنیا رو تو دستام میدیدم … خوشحالترین آدم بودم و آرزوم بود ازدواج کنیم و نهایت خوشبختی و وقتی میدیدم که رفتیم تو خونه خودمون … خدا صدای دلم و شنید و ما ازدواج کردیم و
با یه دنیا آرزو پا تو دنیای همدیگه گذاشتیم … خب زندگی با اون چیزی که توی تصور من بود خیلی تفاوت داشت … خانوادش از روز اول من و نخواستن و من با این که این موضوع و میدونستم سر سفره عقد نشستم و ازدواج کردم و همین نخواستن شد آغاز مشکلات ما … هر روز بیشتر از همسرم فاصله میگرفتم خانوادش به شدت آزارم میدادن و من همسرم رو هم مقصر میدونستم چرا که اون میدونست اخلاق خانوادش و اومد و من و اسیر اینا کرد عذاب کشیدم خیلی زیاد … خیلی خیلی زیاد … ولی موندم بعد عروسی مشکلات مالی هم بهمون فشار آورد اما باز ساختم … اما هیچ وقت نتونستم عمیقا خوشحال باشم … همیشه ته ذهنم به این فکر کردم که شاید میتونستم زندگی بهتری هم داشته باشم … اما روزای خوبم کم نداشتم خدارو شکر … موندم ساختم و تحمل کردم و الان خدارو شکر بچه هم دارم با خانواده همسرم رابطمو خیلی کم کردم … دارم سعی میکنم زندگیمو بسازم اما … چند روزه شک افتاده به دلم احساس میکنم شوهرم تو رابطه برقرار کردن با زنهای دیگه خیلی صمیمی رفتار میکنه … تو اینستاش تو قسمت اکسپلور چند تا پست دیدم از زنهای … بهش گفتم میگه من ندیدم خودش اومده تو اکسپلور …
این موضوع دیگه از تحملم خارجه دارم دیوونه میشم … فکرم و نمیتونم جمع کنم … قسم خورد که ندیده که کاری نکرده ولی حتی نمیتونم باهاش یه حرف ساده بزنم جواب همه حرفاش فقط داد و بیداده از سمت من …