گفت مرده خیره شده بهو و یه لبخند رو صورتش بوده
انقد ترسیده و وحشت کرده که اصلا اتیش یادش رفته و خودشو بیرون پرت کرده
گفت اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم اومده اینه که دزد اومده و شروع کردم به داد زدنو کمک خاستن تا همه همسایه ها ریختن و جز در ورودی جایی رو نداریم که کسی بخاد بیاد بیرون بعد اینکه همسایه ها اتیشو خاموش کردن و کل خونه رو گشتن اصری ازش نبوده
خلاصه این گذشت و گفت ما باز توی اون خونه موندیم
تا اینکه شوهرم ساعت چهار. صب میخاست بره سرکار
گفت بیدار شدم اونوراهی کردم بره خودم رفتم نماز خوندم یهو دیدم