پسرعمم زنشو میزاره خونه مامانش
خودش میاد خونه گفت ساعت سه صب بوده حس کردم خیلی تشنه ام بیدار میشه میبینه روی پنجره روبه روش یه سر بریده هست
اون سر زل میزنه به پسر عمم و حتی پلک میزنه
پسرعمم که دیگه قضیه رو میدونسته گفت فقط پتو رو کشیدم روی صورت خودم و از ترس خوابم نبرده
ساعت پنج یکی پتو رو از سرش بلند میکنه
گفت بی حرکت نگاش کردم
گفت بهم لبخند زده دستمو گرفته یلندم کرده و منم بی اختیار دنبالش رفتم
گفت قشنک رفته سمت باغچه ای که موشک اونجا رو زده
گفت دستمم ول کرده و یهو همونطور ایستاده بود کامل رفته زیر زمین جوری که فقط سرش مونده