حالم اصلا خوب نیس ب لحاظ روحی..واقعا خیلی بهم ریختم و شکستم از درون..مدام مضطرب و نگرانم.. مدام دلتنگشم.. مدام یاد حرفاش ک میفتم دلم آتیش میگیره ک بخاطر فرهنگ بسته و مریضِ شهرمون نتونستم باهاش بمونم..ترس از دست دادنشو دارم .. میترسم در نبودم منو فراموش کنه و دیگه نخادم💔😭
خیلی وقته نتونستم از ته دلم خوشحال باشم.. خیلی وقته ذهنم و دلم درگیرشه و نتونستم درموردش کلامی ب مادرم بگم..خانما شما بگین چیکار کنم 💔 خیلی میخوامش ولی نمیتونم فراموشش کنم..
چون همشهری مون بودو شهر کوچیک نشد باهم بمونیم ..هنوزم وقتی یاد ساعتایی می افتم ک باهم حرف میزدیم و من دلم از خوشحالی ضربانش پایین نمیومد دلم میسوزه..حقیقتا دلم واسه چشاش تنگ شد💔
خانما تو رو خدا دعا کنید برام بهم دیگه برسیم💔😔