دامادمون خونشون یکی از شهر های اطرافمونه وقتی خواهرم باهاش ازدواج کرد شرط گذاشت که بیان توی شهر خودمون زندگی کنن چونکه محل کار خواهرم همین جاست...اونم قبول کرد ولی الان هفت ساله که خواهرم همش در رفت و آمده
هفته ای چهار روز خواهرم خونه ماست آخر هفته شوهرش میاد دنبالشون که برن...
دو تا بچه خیلییییییییییی شیطون داره که واقعا تحمل کردنشون سخته...برادرم سر کار میره وقتیکه میاد اصلاااا نمیزارن استراحت کنه.
مادرم دیسک داره و وقتی که اینا میان تمام مسولیتشون با مادرمه و خیلی اذیت میشه
خودمم درس دارم بچه هاش نمیزارن یه کلمه بخونم هروقت هم که میان خاهرمم دست به سیاه و سفید نمیزنه....
هر سال شوهرش راضی میشه که بیان شهرمون خونه بگیرن ولی بعدش پشیمون میشه...خانوادش توی اون شهرن و دامادمون نمیخاد اونارو تنها بزاره با اینکه خیلی هم خانواده پر جمعیتی ان اما دامادمون میخاد که همش پیش اونا باشه که پدر مادرش خوشحال باشن در حالیکه ما و خواهرم واقعا داریم زجر میکشیم
خواهرم از هفت روزه هفته فقط دو روز خونه خودشه:///