به این فکر میکنم که کداممان پیراهن ها مان بوی شمعدانی میدهد ؟ بوی وقتی یک عصر ، یک شمعدانیِ پهن برگ ایرانی را آب میدادیم؟
کداممان بوی درخت سنجد سی یا چهل سال پیشِ محله ی قدیمی مان را میدهیم ؟
از شناسنامه ی کداممان بوی کاهگل دهات پدری مان بیرون میزند ؟
دکتر که گفت خرزهره برای قلب ضرر دارد ، چرا پدر بزرگ تمام عمر صندلی اش زیر سایه ی خرزهره ها بود و نود سال عمر ِبا یا بی برکت کرد ؟
و مادر بزرگ که صورتش را با همان روشور دکه ی ذوالفقار و بعدها روشور ِمغازه ی پسر ذوالفقار ، بوتاکس میکرد و پروتز ،چرا زیر دستهای مرده شورِ روستا ، هنوز پوستش تازه بود ؟
آدمها به مهمانی گلهای بشقابهای ما که نیامده اند و کسی برای مارک های لیوانهایمان کف نزده است یا برای قاشق چنگال هامان که توی کشو ردیف شده اند و برای پرده های گران قیمتی که پشت به آسمان و آسمان و آسمان قفل شده اند ،
کسی سر سفره هامان فرانسوی حرف نزده بعدِ خوردن غذا در ظرفهای فرانسوی
و اما مادربزرگ که قاشق و چنگالهایش همیشه توی جاقاشقی قرمز پلاستیکی بود ، همیشه دستِ نعلبکی هایش گُل به گُل و همیشه لیوانهایش بشکن
خانه اش همیشه بوی رفت و آمدِ آدم میداد و صدای سلام و علیک و خداحافظ ، با پنجره های بی پرده رو به یاکریم ها ، یاس ها و تاک ها
و اما آنها که روی فرشهای دستباف و مبلهای سلطنتی و پشت شاسی های بلند با مدرک و بی مدرک ، توی صورتهای خودشان یا صورتهای جدیدشان هنوز فراموششان نشده که روستای پدریشان را دنباله ی فامیلی شان دارند انگار یک قبیله عشق توی شناسنامه هاشان جوهری شده ، انگار خدا ریخته برایشان و گفته : نوش جانت «هم دهاتیِ» خودم ، «هم ولایتی »جان .
و چقدر خوبند آدمهایی که هم ولایتی خدای خاک و آب و گِل اند .
✍ملیحه ترکمن زاده