من تقریبا۴ سالی هس ازدواج کردم و عین این ۴ سال هزوقت میرم خونه ی مادرم اینا با گریه و دعوا برمیگردم!
پدرم راضی نبود من زن شوهرم بشم! میگفت زن پسرعموت بشو! و پسرعمومم لاشی ترین ادم شهر بود من معلم بودم و همه میومدن میکفتن اینجوری کرده و فلان و بیسان... سر همین گفتم ن و عاشق همسرم شدم عقد کردیم و درسته اومذ ولی بلاخره نازاضی یود جون وضع شوهزم معمولی بود و پدرم پولدار بود!
شوهرم اون زمان ی خونه ۵۰ متری داشت ک قسطش تموم نشده بود و ی ماشین پرشیا قدیمی! ک همشو فروخت داد دوستش ک تا موقع عروسیمون یهو بره بعترشو بخره و ب دوست صمیمیش اعتماد کردو اونم رفتو خردو ما بی خونه بی ماشین و بی پشتو پناه شدیم!!! از همون روز پدرم گفت جداشو! و من طلامو فروختم خونه اجازه کردیم و بی عروسی و مراسم و بدون هیچی رفتیم خونمون و زندگی کردیم و جفتمونم شاغل شدیمو زندگیمونو ساختیممممم این چند سال همش با تیکه وطعنه و حرف بابام گذشت! یعنی حتی زعایت هم نمیکنه جلو بقیه هرچی بخاد میگه و...