دم خونهی ما دفترقضاییه. هر روز یکی دو تا دعوا میشه.
امروز دیدم خیلی سر و صدای دعوا میاد. اهمیت ندادم.
بعدتر صدای جیغ خانم و بچه شنیدم. ترسیدم و رفتم تو تراس. دیدم دو تا آقا دست به یقه شدن. دو نفرم سعی دارن جداشون کنن. یکی از آقاها که مسنتر بود، داد میزد: طلاقش رو میگیرم. خرج زندگی این مرد رو زنش میده...
فهمیدم اون آقا، همسر خانمهس. خانمه میخواد طلاق بگیره، همسرش اومده بود بچه رو به زور ببره. بچه هم یه پسر هفت، هشت ساله بود. با گریه داد میزد: من رو نبرید...
خانمه به همسرش گفت: احمق تو که میدونی این بچه تشنجیه، چرا میترسونیش؟
طفلک بچه اونقدر گریه کرد و جیغ کشید که پدرش ول کرد و رفت.
خانمه هم گفت: هم طلاق میگیرم، هم بچه رو ازت میگیرم.
اشک تو چشمام پر شده بود به خاطر بچه😭😭😭
دعا کنید اون بچه آسیب نبینه. خیلی مظلومانه گریه میکرد و میترسید.