امشب شانزدهمین سالگرد ازدواجمون به شوهرم گفتم به مناسبت سالگرد ازدواجمون میخوام برم بازار برا خودم شال بخرم میخوام به خودم هدیه بدم خلاصه رفتیم بازار یه مغازه بود پیجشو داشتم شال داره ارزون میده گفتم بریم اونجا اما آدرسشو دقیق یادم نبود به جای کوچه شاه محمدی گفتم کوچه کل کنده حالا فاصله دوتا کوچه حدود پنجاه کاره منتها یکی چپ خیابون یکی سمت راست
خلاصه اشتباه گفتم و وارد کوچه اشتباه که شدم دوباره بررسی کردم گفتم اشتباه اومدیم اون کوچه ست اما شوهرم شروع کرد غر زدن و دیگه دور نزد منو نبرد اونجا برگشت اومد خونه
من فکر کردم میره جلوتر که دور بزنه دیدم نه داره میره سمت خونه گفتم منو پیاده کن برم یه کم دور بزنم بازم واینستاد
جالبه که به من گفت تولد مامانمو نزدیکه بیا براش تولد بگیریم تولدشم بیست بهمنه منم گفتم یه بار گرفتم برام بس شد دیگه تکرار نمیکنم
حالا نمیدونم به این خاطر بود یا هر چیز دیگه که منو نبرد خرید
بعد نون و گردو برا مادرش خرید برد اونجا که من تو نرفتم با پسرم اومدیم خونه خودمون
دوتا کوچه فاصله ست بعد اونم رفته خونه خواهرش و گل ماجرا رو برا همه تعریف کرده جاریمم زنگ زد کلی خندید و مسخره بازی درآورد در ظاهر طرف من بود ولی ذوق صداش چیز دیگه میگفت خلاصه من دیگه از اون موقع که اومده باهاش حرف نزدم ولی نمیدونم چیکار کنم در ادامه