متنفرم از خودم و خانوادم متنفرم از اون بی لیاقت بی عرضه از این سرنوشتم بدم میاد هرچی میکشم دست خودم نبوده اخه چرا تو اول راه زندگیم باید اینقدر عذاب بکشم نمیدونم چرا خدایا خودت بگو نمیگم فقط من بدبخت عالمم خیلیا مثل منن شایدم بدتر نمیدونم ولی من از زندگیم خسته شدم چیزی ک منو ازار میده اینه هیچ کدوم از این بلاهایی سرم تقصیر خودم نیس حتی عاشق شدنم چون اونم خانوادم مهرشو کردن تو دل من خانوادم منو تو بی محبتی و فقر بزرگ کردن ک محتاج ی مرد هوس باز بشیم لباس کهنه های دختراش واسع من بیاره خدایا من این ذلتو نمیخوام
درد بزرگی تو قلبم کردی ی ساله از عشق دارم میمیرم و نابود شدم از 8 سالگی عاشق بودم وقتی فرق بین دست راست چپممم نمیدونستم وتو این چند سال ک 18 سالمع همه رویاهام با اون ساختم تو ذهنم
خیلی حسرتا ب دلم مونده عاشق ادمیمم ک تو عمرم فقط 5 بار دیدمش ی بارم از هم توی حضوری احوال پرسی نکردیم خدایا خیلی عذاب میکشم هر بلایی سرم اومده از فشار زندگی و خانواده قبول تحمل میکنم ولی این درد عشق بدجوری امونمو بریده
بخاطرش روانی شدم
خالی شدم.