یه مسابقه ورزشی داشت داشت همه ی مسردایی ها و پسر خاله ها و شوهر دختر دایی و دختر خاله هامو همه رو زنگ زد دعوت کرد مسابقه اش
فقط مردا میتونن برن خبر مرگش یه زنگ به این شوهر من نزد
اینم حیلی دلش میخواست بره الام بهم میگه خگداداشت ادمیزاد نیست واقعا هم حق داره
اصلا به فکر من و زندگیم نیست خدا لعنتش کنه عروسیمم دعوا انداخته بود مجلسم رو بهم زد
بمیره مجلس ختمش ادم دعوت کنم در این حد نفرت دارم لزش
پیش مردم کوچیکم میکنه با این کاراش خونه
هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم شوهرم حتا دوست داشت بره
فقط گرفتاری داره منو میشناسه یه زنه رو میخواد مطلقه اس خانواده ام مخالفن راه به راه بهم میگه رازیشون کن تا حالا دلم براش میسوخت از این به بعد میدونم چه کنم باهاش