آره خیلی
کوچیکترینش این بود که رفته بودیم عروسی
با دخترخالم و دختر داییم نشسته بودم اونا شیرینی رو با چاقو و چنگال میخوردن
ولی من چون نه شبش شامخورده بودم نه صبحش صبونه نه ظهرِ همونروز ناهار.... شیرینیو با سه گاز قورت دادم
خدا شاهده اینقد بهم خندیدن مسخرم کردن که انگار از قحطی اومده و فلان
کوفتم شد خیلی آدمای سمی دورمن