داستان عشق یک طرفه پسر خالم و قدرت تقدیر خودمم تو شوکم😥

من خودمو با درسم مشغول کردم و موضوع رو فراموش کردم 

گذشت ما بعد از یک سالو نیم که هیچکسی منو ندیده بود یه عروسی دعوت شدیم

بگید چیشد؟

خواهرم دعوت نشد به دلایل نامعلوم 

فقط منو مامانم و بابام دعوت شدیم

خانواده داییم و خانواده خاله هام تو راه عروسی که میومدن باهم حرکت کرده بودن چون همسایه هستن یهو تو راه تصادف زنجیره ای میشه ایناهم جزوشون بودن 

و خدا تک تک آدمای آتیش بپاکنو چیده بود

فقط خانواده پسرخالم و خانواده ما رفتیم عروسی از فامیل فقط ما بودیم!

برام عجیب بود 

قسمت جالب ترش

بحث آبرو بود

منم فقط پونزده سالم بود 

من بلد نبودم روبرو کردن یعنی چی

اگرم بودم مامانم نمیزاشت همش می‌گفت آبرومون می‌ره واگذارشون کن به خدا

من فقط ریختم تو خودم کاش همون موقع حساب همشون میزاشتم‌ کف دستشون

نه زیاد من وسط فامیل نیستم اخلاق بابام جوریه من نباید سلامم بدم به پسرای فامیل چه برسه نگاه

قسمت جالب ترش

پسره تو به شرکت کار می‌کنه حالا نمیگم چه شرکتی

که خونه ما نیم ساعت فاصله داره با اون شرکته

ما خونمون دقیقا کمی نزدیک خیابونه

تمام مسیر رو خراب کردن واسه ساختن جاده جدید و مسیر رفت و آمد انداخته شده کنار خونه ما

و من هر صبح که میرم کلاس چشم تو چشم میشیم 🙂

خیلی خیلی زیاد 

اشتباه کردم باید سلیطه بازی درمیوردم هرکس دمشو می‌چید مینشست سرجاش هیچوقت نباید مظلوم بود هیچوقت

همیشه میگم اه پسر خالم زندگیمو گرفت

شاید خدا دلش سوخته و باهاشه که مارو از همه طریقی چشم تو چشم می‌کنه

ولی من حسی بهش نداشتم

بدجور زندگیم پیچید بعداز اون قضیه

آرامشم رفت پودر شد

چی مثلا بهم بگو

آخرشم دوماه پیش خالم مامان بابامو دعوت کرد به مامانم تو اتاق گفته میشه بیایم خواستگاری گریه کرده که چهار ساله منتظریم ولی آشوب شد

مشکل اینجاست که من حسی بهش ندارم

دومین مشکل اگرم داشتم هیچکسی نمیزاشت ما بهم برسیم باور کن دشمن زیاد داریم تو فامیل قطعا نمیزاشتن با دو به هم زنی 

نمیدونم 

موندم اصلا

یادمه چهارماه تو کما بودم خودکشی کرده بودم تیرماه پارسال

مامانم گفت یک شب با چشم گریون زنگ زد پسر خالت که بیاد می‌گفت ساعت دو نصف شب که بابات خواب بود گفتم بیاد پشت شیشه ببینتت 

کاش هیچوقت منو نمیدید کاش پام می‌شکست خدا منو نمیبخشه چرا من اینقدر بی رحم💔