من نامزدم خواهریم ازدواج کرده و ده سال ازم بزرگتره دو تا بچه داره اینا تو خونه ما زندگی میکنن باهم من چند روزی بود رفته بودم خونه نامزدم اومدم دیدم دخترش چنتا از وسایلامو خراب کرده (کادو های ک نامزدم واسم خریده بود) 🥺🥲منم عصبانی شدم گفتم چطور ادب دادی ب دخترت چند باری اینو تکرار کردن اونم بهم گفت با این اخلاقت نامزدت تو رو ی روزم نگه نمیداره...طلاقت میده...
خیلی از این حرفا زد من ک ب شوهرم چیزی نکفتم نمیگم با اینکه تو خونه ما زندگی میکنن و نمیرن خونه خودشونوبسازن دوساله میکن امسالشروع میکنیمامسال شروع میکنیم
منم با عصبانیت گفتم پس کن تو با نامزدم چیکار داری ب ت چه منو نگه میداره یا خودش انتخابم کرده بم گف پاشو برو بیرون از خونم در حال اینکه خونه مال بابامه و من نامزدم تو اون خونه ولی اون ازدواج کرده و با شوهرش تو خونمون هستن
پا شدم برم بیرون اومد سمتم هلم داد با عصبانیت باز گفتم هلم نده خودم میرم موهامو گرفت منم سرم درد میکرد ی مشت محکم زد تو کمرم انگشتامو کشید فک کنم در اومدن نمیتونم تکون بدم
بعد منم موهاشو گرفتم گفتم ولم کن دیگه وقتی من موهاشو گرفتم چند لحظه ول کردم ولی باز دست نمیکشید بعد زود خودشو زد زمین گفت اخ مامان این کشت منو در حالی اینکه هیچ کاری نکردم سر اون مامانم هر حرفی ک اومد دهنش بم کفت چ حرفای بدیم زد
اخ ک پدر شوهرم فوت کرد نشد عروسی بگیریم وگرنه تا الان من رفته بودم الهی روحش شاد
میخوام ب نامزدم زنک بزنم بیاد منو ببره خونشون چند روزی بمونم من قلبم بعضی وقتا میکیره دکترم گفته نباید عصبانی بشی استرس بگیری
حالا، شما بگین من مقصرم یا اون
حالم خیلی بده اصلا