جدا شدم و سبک زندگیم آزاد و دخترانه و مجردیه، دغدغهام درس و رفاقت و عشق و تفریح و کاره! اصلا یادم رفته که در یک جهان کاملا ممکن من هوخشتره رو نگه داشته بودم و کنار همسرم داشتیم رنج میکشیدیم احتمالا! دانشجو نشده بودم یحتمل و کار پارهوقت میکردم. پدرم قبل رفتنش به آرزوش رسیده بود و نوهاش رو دیده بود.
اما همسرم احتمالا در سیاهی غرق بود باز، پدر شدن براش همچون زلزلهای بود با آوارهای نامتناهی! حتما هنوز در حسرت تنها بودن بود و من هم زنی بی دست و پا و افسرده و محروم از عشق و آزادی بودم. احتمالا به دخترای همسن و جوونتر از خودم که تو این کشور دانشجو بودن حسودی میکردم و کمبود اعتماد بنفس میداشتم.
احتمالا مادر شلختهای بودم و به کارام نمیرسید و مسئولیت بچه و کارای خونه بیشتر به عهده شوهر بود.
احتمالا خیلی دوستش میداشتم، ولی نمیتونستم عشق و دیسیپلین رو همزمان در خود داشته باشم
احتمالا مدتها بود که س.ک.س نکرده بودم و حتی تظاهر هم نمیکردم دیگه.
احتمالا خیلی وقت بود مسافرت نرفته بودیم.
احتمالا باید خودمونو پاره میکردیم تا از پس هزینههای بچه بربیایم و زندگی نرمالی براش فراهم کنیم.
احتمالا کلی با دو زبانه بودنش حال میکردیم و سعی میکردیم فارسی یادش نره.
احتمالا دوستای بچهدار پیدا میکردیم...
احتمالا غم فراق پدر برای مادرم کمتر میشد و میاوردمش اینجا. هرچند مادرشوهر طاقت نمیآورد و مخ شوهر بدبخت رو میخورد و بهش عذاب وجدان میداد.
احتمالا حیف میشدم مادر!
ببخش که نذاشتم به این دنیا بیای...
ولی راستش بَچَکَم، پشیمون نشدهام درین مدت...
میخوام وقتی بیای که عشق باشه و پول و آسودگی روان.
جنین ۸ ماهه من.