من همسایه ی مادرشوهرم هستم. اولا ک همسایه شدیم انتظار داشتن من هروز برم کارهای مادرشوهرمو انجام بدم و من زیر بار نرفتم. الان هر مهمونی میاد خونش منم باید دعوت کنمش و گاها خواهرشوهرا هم خونه مادرشوهرم هستن همزمان با مهمون میان خونم. اینکه مهمون بیاد خونم چیز بدی نیست تما اینکه مهمون خودش، تصمیم میگیره کی بیاد خونم خیلی ذو مخه. بگذریم...
عمه شوهرم یک هفته ست اومده خونه مادرشوهرم و من شب اولی ک اومد رفتم سر زدم و فردا شبش، هم دعوت کردمشون ب همراه خانواده شوهر و خواهرشوهری ک اونجا بود با بچش، و بعد از اون دیگه نرفتم خونه مادرشوهرم تا امروز که میشه ۵ روز، حالا عصری، شوهرم اومده میگه مامانم میگه چرا زنت نمیاد سر بزنه و... منم خیییلی ناراحت شدم چون شوهرم با مادرش موافق بود و میگفت هر ۲_۳روز یک بار برو سر بزن و نحوه گفتنش و دستوری گفتنش ناراحتم کرد و گفتم خودت مگه هر ۲_۳روز ب مادر من سر میزنی!؟ و.... خلاصه اون گفت من گفتم و شد دعوا
خلاصه مطلب اینه ک مادرشوهرم اخیرا منو با حرفش خیلی رنجوند بهم گفت اگ بچت نمیشه برو درمان کن و این درصورتیه ک ما خودمون فعلا اقدام نکردیم و عمش، هم چند باری ناراحتم کرده و... دوس نداشتم برم. دلم ازشون شکسته.. منم نرفتم و شوهرم میگفت تو خانوادت تلافی میکنم و... درصورتی ک نسبت ب فامیلای من خیلی حواسش جمع هست کار اضافی برا کسی نمیکنه
کلی ب هم بی احترامی کردیم و من گریه کردم و الانم اون خوابه من بیدار
حالم خوش نیست از بس، گریه کردم ک چرا باید ب حرف مادرش، گوش بده بیاد ب من بگه.. من معمولا هفته ای میرم سر میزنم.. اونایی ک همسایه اید چیکار میکنید؟؟؟؟