2777
2789
عنوان

بی معرفتی......

225 بازدید | 20 پست

داستان بی معرفتی ما از آنجا شروع می‌شود که روزی مردی بلند بالا و با ظاهری درخشان به در خانه زن فقیری آمد؛ زن خانه دار وقتی بسته‌های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت:

ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود که از روی بی‌‌عقلی و بی‌احتیاطی در یک حادثه کاری دست راست ونصف صورتش را از دست داد و مدتی بعد از سوختگی ناتوان و از کار افتاده در گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتی هنوز مریض و بی‌حال بود چندین بار خواستم تا در مورد برگشت به سر کارش با او صحبت کنم؛ ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی‌خورد، یک روز صبح برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل در کنار سختی‌های تحمل درد و هوارش، خرج اضافی او را تحمل نکنیم. با رفتن او بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آن‌ها نیاز داشتیم.

 

ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

 

 مرد بلند بالا و درخشان تبسمی کرد و گفت: راستش من این بسته‌ها را از طرف کسی برای شما می‌آورم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به محل کار ما آمد و از من خواست تا این‌ها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب است یا نه!!؟ همین! مرد خوش چهره داستان ما این را گفت و برای رفتن از زن خداحافظی کرد. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و گفت: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!

 


تقدیم به مخاطب خاص بی معرفت  

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

هیچی کاری نکردیم سکوت کردیم

وقتی خیلی کوچیک بودم خیال های صورتی داشتم وقتی به بلوغ رسیدم خیالاتم بنفش شدن وقتی به دانشگاه رفتم خیالاتم زرد شدند و بعد دانشگاه قرمز و حالا سیاه،سیاهی که رو به خاکستری بی رنگ میره و بعد هم سفید ...این تمام عمر من.عمری که گرفتار یک مغز خیالباف و پر از فکر شده بود که روح منو درگیر میکرد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   آرزو_1388  |  2 ساعت پیش
توسط   honye_ella  |  14 ساعت پیش
توسط   vittozahra  |  14 ساعت پیش