2777
2789
عنوان

فقط کسایی که رمان میخونن بیان

1804 بازدید | 76 پست

پرنده کوچک من؛

اگر دردی از تو به من رسید، رسید.اگر غمی از من گذر کرد، گذر کرد.من از تو، جز دلتنگی هیچ نداشتم. مالکیتم در این جهان، محدود به مختصات عریانی خودم بود





؛سلام کاربر ی یک ساله هستم ولی نمی‌دونم چرا منو تعلیق کردن 

متاسفانه من فقط رمان میزارم یا همون داستان که بعضیا مشکل دارن و دوست ندارن لطفاً نخونن خیلی ممنون تر میشم 



ادامه رمان میزازم 💚🌿

#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

🍃🌸



میان نصب میکنن ...

من خبر نداشتم. لبخندزدم و گفتم : امین خان کجاست ؟

انگار نخواست بگه و گفت : داداش خونه است یکم کارهاش بهم ریخته گفت من بیام مزون و برم تا خودش بیاد ...

تو دلم گفتم : یعنی میخواد از من فـ.._رار کنه ...

حس بدی بهم دست داد و گفتم : روبه راه هست ؟

_ اره ...اون مگه میشه رو به راه نباشه اون امین خان ... 

معروف به روزهای سخت ...

چر...خ هاتون فردا میرسه با میزهاش ...

_ بله میدونم ...من هم با خیاط هام هماهنگ کردم که هر وقت تماس گرفتم بیان مشغول بشن ...

پارچه هارو هم سفارش دادم‌.

من‌ طراحی خیلی دارم همش تو سرم‌...

- به نظرم یه دوره برای طراحی برو خودتو بروز کن ...

همه رو اصولی یاد بگیر ... 

_ ایده خوبیه ...

یکم دور زدیم و برگشتیم‌....

اونشب اصلا اروم و قرار نداشتم نمیدونم چرا اما دلم میجـ..ـوشید و شو..ر میز..د ...

انگار قرار بود اتفـ..ـاق بدی بیوفته و دلم با خـ...ـبر بود ...

یک هفته تمام میگذشت و از امین خبری نبود ...



#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

🍃🌸



امیرو دوستش تابلو رو نصب میکردن و من لباسها رو تن مانکن کردم ...

ناهید کمک کرد و سایز مانکن از پـ...ـشت بهشون سنجاق زدم...

امیر صدام میزد:

- ابجی دلی میای بیرون یدیقه ؟

شالمو سرم کردم و بیرون رفتم.

تابلو رو بالا روی دورچین پـ.ـشت بام نصب شده بود.

چشم هام درست میدید...

مزون دلارام ...

اون مزون من بود.دستهامو رو*ی دهنم فـ...ـشردم و اشک شوق ریختم..

اون روز باور کردنی نبود.

چقدر خوشحال بودم ...

چقدر شاد بودم..‌ناهید صورتمو بوسید و تبریک گفت, مغازه دار های همون اطراف صحبت میکردن و میگفتن حتما میخوان سفارش بدن و از کارهای مجلسی من برای مغازهاشون ببرن..

مگه میشد اونطور ادم به ارزوش رسید ..

انگار عادت کرده بودیم که ارزو فقط یه ارزو بمونه.

و فراترنتونه بره ...

امیر خوشحال گفت : چقدر هم قشنگه ...




#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

🍃🌸



امیر خوشحال گفت : چقدر هم قشنگه ...

مبارکت باشه ابجی ...

فقط ناهید رو بـ..ـغل گرفتم و هـ.ـای هـ.ـای گریه کردم ...

از امین خبری نبود ..

با خودم تردید داشتم و بالاخره بهش زنگ زدم‌..

_ سلام دلارام عزیز ...

صداش تو گوشم پیچید ...

اون برای من عزیز بود و گفتم : سلام ...

_ جانم ؟

انگار جایی بود و کار داشت ...

_ بدموقع مزاحم شدم.

_ نه به هیچ وجه جانم بگو ...

- نمیایین مزون.خبری نیست ازتون نگران شدم‌.

_ یه کار خیلی مهمی بود برام پیش اومد اونو انجام میدم ...مزون برای شماست ...

انشالله روز افتتاحیه همو میبینیم ...

- افتتاحیه ؟

_ اره مگه نمیخوایین یه جشن کوچیک داشته باشین ؟

با هیجان گفتم : چرا میخوام خیلی هم میخوام اما بهش فکر نکرده بودم.

_ پنجشنبه میشه اول بهمن ماه..چطوره بنظرتون ؟

_ خوبه ..

ولی چیکار باید بکنیم ؟

خیلی هیجان داشتم امین با یکم فکر گفت:شیرینی و پذیراییش رو میگم امیر هماهنگ میکنه ..یسری تقویم سال جدید داریم با لوگو  مزون شما ...

هرکسی که بنظرت میتونه برای مزون سود داشته باشه رو دعوت کن‌.....



#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

🍃🌸



یکم با خودم فکر کردم‌.

_ همین مغازه دارای اطراف که مجلسی فـ...ـروش دارن و چند تا مـ.ـشتری خاص دارم از قدیم اونا چطورن ؟

_ عالی هستن ..باهم هماهنگ میشیم..

سکوت کرد و پـ.ـشت اون سکوت چی بود نمیدونستم.

اروم اروم نفس میکشیدم ...

دلم میخواست بگم چرا نمیاد ببینمش ..

چرا اون روز صبح رفت و پشـ.ـت سرشم نگاه نکرد..اذر و اون به کجا رسیده بودن ...

همه اونا توی سرم بود اما نمیتونستم به زبون بیارم..

اروم گفت : حال خودت چطوره دلارام ؟

چقدر خاص اسمم رو به زبون میاورد ...چقدر قشنگ میگفت دلارام ...

_ خوبم.اما شما رو که نمیبینم انگار یچیزی کمه ...

سکوت کرد و گفتم : کی سرتون خلوت میشه؟

_ روز افتتاحیه میام.هرجا باشم اون روز میام ..

_ بابت تابلو خیلی ممنونم..خیلی قشنگ بود.

_ نصب شد ؟

_ بله ...

_ مبارک باشه ...

انقدر جملاتش سرد و بی روح بود که خداحافظی کردم.کلافه از دست خودم گوشی رو انداختم روی میز.

چرا باید بهش زنگ‌میزدم.

با حرص به خودم تو ایینه نگاه کردم ...

شاید چون اون روزها جلوش ساده بودم  منو نمیپسندید ...

چرا با خودم سر جـ..ـنگ گرفته بودم..

روزها میدوید و میدوید غافل از بازی سخت و تلـ..ـخ روزگار ...

هیجان اون مزون منو سرگرم کرده  بود اما دلم میرفت برای اونی که کنارمون غیبت داشت ...

پیش اونی که بودنش واجب بود ...

امیر همه چیز رو مرتب میکرد و کمک حال من بود.

پشـ.ـت پرده همه اونا خود امین بود اما بهونه داشت کار داره.

یخچال رو برق زده بودیم.

تو طبقه بالا ...همه چیز اماده بود برای افتتاحیه..

به سلیقه خودم تو راه پله روی هر پله یه گلدون طبیعی گذاشتم و خیلی قشنگتر شده بود.




#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

🍃🌸




ناهید اروم بود و اون سـ..ـقط حـ.ـیاشو بهم زده بود خوب میفهمیدم...

عزیز کم کم رو به راه میشد و من بهش نیاز داشتم.

لیست مهمونا اماده بود و دعوت شده بودن.

شخصا مغازه دارها رو دعوت کردم‌...

پیراهن هایی که با حمیرا خانم تو چهار روز دوخته بودیم رو تن مانکن کردیم ...

اونا رو با دقت و وسواس دوخته بودیم ...

من هیچ کلاس خاص خیاطی نرفته بودم و از بجگی کنار عزیز با دوختن اشنا بودم ..

اما مهارت چشم گیری داشتم ...

و البته طراحی هامم خاص بود ...انتخاب پارچه هام هم خاص بود ...

با یه وسواس خاص دنـ..ـبال یچیز خوب برای خودم بودم.

نمیدونستم چی بپوشم ..

برم یچیزی بخـ...ـرم یا بدوزم.

عزیز به پام زد ...



#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

🍃🌸



عزیز به پام زد و گفت : تو فکری که باز دختر ؟

_ پس فردا افتتاحیه داریم من هنوز لباس انتخاب نکردم ...

_ این همه ماشالله دوختی خودت باز مبلنگی ؟

_ عزیز یچیز خوب میخوام ...

برای من اون مزون خیلی با ارزشه...شما میدونی من برای اون مغازه ام خیلی سختی دیدم خیلی سختی کشیدم تا تونستم اون مغازه رو داشته باشم دیگه مزون که ارزوی دست نیافتی من بود ...

_ خدا خیرش بده امین خان رو ...یکبار دیدمش اما خیلی ذات پاکی داره خوب میشه فهمید چقدر ادم درستیه ...

ا",,هی کشیدم بلند ..

روزهای زیادی شده بود که نمیدیدمش و جاش پر رنگتر میشد که کمرنگ نمیشد ...

یهو عزیز گفت : بلند شو بزار نگاهت کنم ...

با تعجب نگاهش کردم ..

هلم داد سرپا شدم خوب براندازم کرد و گفت :یه کت و شلوار برای مادرت دوخته بودم یادته...

برای روز عقدش دوختم..سفید طلایی ...اون الان بهت اندازه میشه مگه نه ؟

مادرت یکم ریزتر از تو بود ...

یکم فکر کردم یادم اومد ..

عزیز اونو به یادگار از مادرم نگه داشته بود ...

شلوار جذب بود هنوز خط اتو وسط شلوار بود.

سفید یکدست ...

کت کوتاه تا زیر بـ...ـاسن سفید و تمام یقه و سر استینش مُنجوق های طلایی بود ...

شاید خیلی سال میگذشت اما انصافا هنوز رو مد و شیک بود ...

عزیز تو تنم نگاه کرد یکم تعمیرات لازم داشت و گفت :کار خودمه ..


#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

🍃🌸




با اخم گفتم: پشـ.ـت چرخ نمیزارم بشینی تازه سرپا شدی ...
پشـ.ـت دستم زد و گفت : بدو کنار بجه ...انگار نه انگار از من خیاطی یاد گرفته ..
سوزنو نخ کرد و با دقت یکم دور کمر کت رو تنگ کرد و پایین شلوار رو یکم کوتاه کرد ..
واقعا عالی شد ...
دادم اتو شویی تا یه اتو بخار حسابی بهش بزنه اون منو یاد مادرم و پدرم مینداخت ...
من هیچ کدوم رو تو دنیا نداشتم ...
یه جفت کفش پاشنه دار طلایی ساده و یه کلاه تور دار سنگ دار برای یه طرف موهام شد تمام اون روز من ...
با ناهید رفتیم ارایشگاه ...اون روز برای من محترم بود ...



#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

🍃🌸




موهای شینیون شده ام پـ..ـشت گر"",,دنم و یه تیکه فر خورده جلوی سرم ...

برای ساعت یازده مزون بودیم ...اماده ...

خیلی استرس داشتم ..

امیر ابمیوه و نسکافه و میوه و شیرینی و شکلات رو اورده بود ...

حمیرا خانم اونا رو میچید و من دستم هام میلـ..ـرزید.

امیر با نگاهش براندازم کرد و گفت : ابجی دلی خیلی بهت میاد ...چه مدیر خوشتیپی..

به خودم نگاه کردم ...

_ ممنونم ...

با تردید پرسیدم:

_ امین خان کی میاد ؟

_ میاد ...دیشب دیدمش گفت میاد ...

جملات برام بیگانه بود و گفتم:مادرت هم میاد ؟

_ اره میان ...

_ مشکل بین مادرت و امین حل شد ؟

امیر بهم خیره موند ..

جواب که نداد دوباره پرسیدم و گفت: انشالله که درست میشه ..

اره توافق کردن ...

ابروهامو تو هم گره کردم:

_ توافق کردن ؟

صدای ماشینش میومد ...اومده بود ...

امیر شونه هاشو بالا داد و کتشو تنش. کرد .انگشتشوروی بینی اش فشـ..ـرد.

_ فعلا هـ...ـیس ...

رفت طبقه بالا داشتن اونجا میوه و شیرینی رو میچیدن ...

چه توافقی کرده بودن دلم به جوشیدن افتاد ...

درب باز بود و از پشـ..ـت پرده حریر نگاه کردم ..

کت و شلوار سفید تنش کرده بود ..

ناخواسته رنگ‌ لباسهامون یکی بود ..

چقدر دلم براش تنگ شده ..

چقدر دلتنگی بد بود ..

اشک رو از گوشه چشمم پاک کردم  و به خدا قسم تا لحظه ای  که روبروم نیومده بود من اون سبد بزرگ گل رو تو دستش نمیدیدم ..

من محو تماشای خودش بودم و بس ...

تو چهارچوب در منو دید ...

لبخندش پـ.ـاره پـ..ـاره میکرد وجودمو...



#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

لبخند اون ثانیه ای اون قلب منو پـ.ـاره پـ.ـاره میکرد.

جلوتر اومد و سلام ام انقدر خفه بود که خودمم نمیشنیدم.

خیره بهم موند به سرتا پام نگاه کرد ...

پشـ.ـت اون پلک های ریمل خورده ...گونه های برجسته شده و رژ ملایم همه به چشم میومدن..

اخمی کرد و گفت : مدیر که اینطور باشه حتما میشه با خیال راحت سفارش داد ..

سبد گل رو به سمتم گرفت ...

جلوتر رفتم دستمو کنار سبد که گذاشتم رو"ی دستهاش قرار گرفت ...

خیره بودم بهش و گفتم :خوش اومدین ...

دستهاشو کشید و گفت : واقعا هم با دیدن شما خوش اومدیم..

مهموناتون نیومدن ؟

_ نه.

کنار کشیدم و داخل اومد لباسهارو نگاه میکرد و میپسندید و من تمام وقت به اون خیره بودم.

گلهارو بو کشیدم و روی میزم گذاشتم ..

اونا خیلی خوب حالمو خوب میکرد ...

نگاهشون میکردم چقدر اون گلها قشنگتر از همیشه بودن.

سرشو از روی شونه ام جلو اورد ..

پش‍ـ‌.ـت سرم بود و گفت:خوشتون اومد ؟

_ ممنونم .مگه میشه نپسندید ...

_ واقعا هم مگه میشه همچین گلی رو دید و نپسندید ...همچین ظرافتی ...همچین ارامشی رو ...

سرمو خم کردم نگاهش کردم .‌خیلی بهم نزدیک یود..موذب میشدم ...نفس هاش به صورتم میخورد ...

اروم دستهاشو از کنار پهلـ.ـوهام رد کردو دست رو""ی شکمم گذاشت ..

به عقب کشیده شدم ...انگار اون خواب بود.

فاصله ای بینمون نبود و چـ..ـسبیده بودم بهش ...

قلبم تند تند میزد و اروم نزدیک گوشم گفت :اینجا برای من یه خاطره قشنگ داره.

یشب یه غریبه با تمام قوانینش اینجا موند و نخواست تنها باشم ...

اونشب اون غریبه خیلی اشنا شد ...

از اینکه شما شریک منی خوشحالم ...

با یه جسارتی جملات رو میگفت ...

این شراکت مبارک باشه برای هر دوی ما ...

برای هرروز ما ......




#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

🍃🌸



اروم چشم هامو بستم و نفس عمیق کشیدم‌.

متوجه شدم که سرشو خـ..ـم کرد و روی شونه ام رو بـ‌‌.ـوسید و عقب  رفت ‌‌.‌..

جرئت نمیکردم به عقب بچرخم و نگاهش کنم.

اروم انگشت هامو تو هم فشـ.ـردم ...

چرا اون کار رو کرده بود و عقب رفته بود ..

قلبم خیلی خیلی تندمیزد.صدای امیر انگار نفس تازه ای برای من بود وگفت:داداش اومدی ؟

سلام خان داداش..

با لبخندی خودمو جمع و جور کردم ..

امیر برادرشو میبـ.ـوسید و امین خیره بود به من.

نگاهمو ازش گرفتم.

میوه خوری و شیرینی خوری رو پایین تو پاگرد راپله چیده بودن ..

روی میز ابمیوه و دستمال اب همه چیز بود.

امین با دقت نگاه کردو گفت؛ چیزی کم و کسر نباشه.

ساعت دو میشدو دیگه کم کم باید مهمونامون میومدن ..دلشوره ام و استرسم با اومدن امین کمرنگ شده بود ...

نفس عمیقی کشیدم ...مهر و لوگومون رو اورده بودن امیر تقویم ها و سالنامه ها با تبلیغات خودمون رو میچید و گفت : خان داداش مامان میاد ؟





#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

🍃🌸




امین بله ای گفت و کنار پنجره بود و گفت : امروز نگهبان هم میاد ...یه پیرمرد ...خونه اش همین جاست بازنشسته است ...

زن ندارع فـ...ـوت شده میاد همینجا زندگی کنه.

نزدیکتر رفتم کنارش ایستادم.پشـ..ـت به پنجره و روبه اون ‌..

اروم گفتم : خودتون خوب هستین ؟

نگاهم نمیکرد اما لبخندی زد:

_ اینطور که نگرانمی لوسم میکنه ...

من برعکس اون لبخندم رو جمع کردم ...

_ لوس شدن هم مگه شما بلدی ؟

ریز نگاهم کرد ...

- خیلی امروز زیبا شدی.

کیف کردم از تعریفش ...

من تشنه همون تعریف کردن هاش بودم همون محبت کردن هاش .....




#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

🍃🌸




من تشنه همون محبت کردن هاش همون تعریف هاش بودم ...

با تردید اروم دستمو بالا بردم ...

بازوشو لمـ..ـس کردم ...

تمام وجودم میلـ.ـرزید و گفتم : جاتون اینجا که نیستین خالیه ...

به دستم نگاه میکرد ...

_ اینجا یه محیط تقریبا زنونه است نمیتونم زیاد رفت و امد کنم ...

_ حق دارین اما ...

ادامه حرفم وخوردم و دوتا اقا میومدم داخل ...اونا رو نمیشناختم ..

امین اروم گفت : اونا دوست های من هستن.

نه به این صنف کار میخورن نه علاقه دارن اما نفوذ و اشنا زیاد دارن و میشه ازشون استفاده کرد.

اونا املاک دار هستن و مغازه هاشون رو اجاره میدن ...

تو همینجا تو تهران ...خیابان جمهوری کوچه برلند.

خیلی جاها...

لبخندی زد و گفت : خوش اومدین ...

با خودشون گل و شیرینی اورده بودن ...



👇👇👇

#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

🍃🌸



همو بـ.ـوسیدن و سلام کردم...دستشو جلو اورد و با تردید دستشو فـ.ـشردم ...

اون اقا که میانسال بود گفت : به به چه جابی هم ساختی امین خان ...

امین دعوتشون گرو داخل و گفت : حیف فقط زنونه دوخت دارن وگرنه مهمون من بودین.

سه تایی میخندیدن  و پچ‌پچ میکردن ...

تک تک میومدن و سالن پایین پر میشد ...

خانم بودن بیشتر اما مغازه دار ها و یه تعداد بودن که اقا بودن ...

به لباسهای تن مانکن با دقت نگاه میکردن ...

به سوالهاشون در مورد جنس پارچه با حساسیت ووسواس پاسخ میدادم ..

بیشتر همه جذب لباس تن خودم میشدن .

یکی از همون مغازه دار ها اقای حسینی ...

اروم گفت : قشنگ ترینش رو تن خودتون کردین ؟

خیلی خیلی بهت میاد ...

از لحنش اصلا خوشم نمیومد ...نگاهاش خیلی هـ...ـیز بود ...

خواستم چیزی بگم که دست امین تو کـ..ـمرم نشست و گفت: دلارام جانم میشه چند دقیقه بیای ؟



#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)

🍃🌸




از کلمه امین جا خوردم دلارام جانم ؟

دنـ.ـبالش رفتم بالای پله ها ...

کلافه بنظر میرسید و گفت : اینجا چیزی دیگه نیست بپوشی ؟

متوجه نشدم و گفتم : چی بپوشم یعنی اون پیراهن های مجلسی رو بپوشم؟

اونا لـ.ـختی بودن با تعجب نگاهش میکردم و گفت : نه ...

خیلی دارن نگاهت میکنن خوشم نمیاد ..

تو دلم قند اب میشد و گفنم : خوشتون نمیاد نگاهم میکنن ؟

کلافه فوتی کرد:

_ مانتو نداری تنت کنی ؟

اون جملات اون غیرت داشت اتـ..ـیشم میزد ..

اون حسش داشت منو منفـ..ـجر میکرد از خورش ...

جلوتر رفتم و گفتم : رو..م حساس شدی ؟

تو چشم هام خیره موند ...اخمی کردم ...

_ نگران چی هستی ؟




#م‍‌‍‌ن‍‌م خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی دل‍‌م م‍‌‍‌ی‍‌خ‍‌اس‍‌ت ی‍‌ہ #غم‍‌‍‌گ‍‌ی‍‌ن آروم ب‍‌اش‍‌م‍‌‍‌ ول‍‌ی #م‍‌‍‌ت‍‌اس‍‌ف‍‌آن‍‌ہ ی‍‌ہ اس‍‌ک‍‌ل #ش‍‌ادم‍‌‍‌.:)
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز