لبخند اون ثانیه ای اون قلب منو پـ.ـاره پـ.ـاره میکرد.
جلوتر اومد و سلام ام انقدر خفه بود که خودمم نمیشنیدم.
خیره بهم موند به سرتا پام نگاه کرد ...
پشـ.ـت اون پلک های ریمل خورده ...گونه های برجسته شده و رژ ملایم همه به چشم میومدن..
اخمی کرد و گفت : مدیر که اینطور باشه حتما میشه با خیال راحت سفارش داد ..
سبد گل رو به سمتم گرفت ...
جلوتر رفتم دستمو کنار سبد که گذاشتم رو"ی دستهاش قرار گرفت ...
خیره بودم بهش و گفتم :خوش اومدین ...
دستهاشو کشید و گفت : واقعا هم با دیدن شما خوش اومدیم..
مهموناتون نیومدن ؟
_ نه.
کنار کشیدم و داخل اومد لباسهارو نگاه میکرد و میپسندید و من تمام وقت به اون خیره بودم.
گلهارو بو کشیدم و روی میزم گذاشتم ..
اونا خیلی خوب حالمو خوب میکرد ...
نگاهشون میکردم چقدر اون گلها قشنگتر از همیشه بودن.
سرشو از روی شونه ام جلو اورد ..
پشـ.ـت سرم بود و گفت:خوشتون اومد ؟
_ ممنونم .مگه میشه نپسندید ...
_ واقعا هم مگه میشه همچین گلی رو دید و نپسندید ...همچین ظرافتی ...همچین ارامشی رو ...
سرمو خم کردم نگاهش کردم .خیلی بهم نزدیک یود..موذب میشدم ...نفس هاش به صورتم میخورد ...
اروم دستهاشو از کنار پهلـ.ـوهام رد کردو دست رو""ی شکمم گذاشت ..
به عقب کشیده شدم ...انگار اون خواب بود.
فاصله ای بینمون نبود و چـ..ـسبیده بودم بهش ...
قلبم تند تند میزد و اروم نزدیک گوشم گفت :اینجا برای من یه خاطره قشنگ داره.
یشب یه غریبه با تمام قوانینش اینجا موند و نخواست تنها باشم ...
اونشب اون غریبه خیلی اشنا شد ...
از اینکه شما شریک منی خوشحالم ...
با یه جسارتی جملات رو میگفت ...
این شراکت مبارک باشه برای هر دوی ما ...
برای هرروز ما ......