دوران دانشجویی ما یک گروه ۸ نفره موفق بودیم که خیلی باهم اتحاد داشتیم قرار بود بعداز فارق والتحصیلی یک شرکت بزنیم ترمهای آخر بود درگیر
کارهای زدن شرکت و امتحانات بودیم بعد از امتحانات
همه باهم رفتیم شمال لعیا و شوهرش عضو اصلی گروه بودن و یه جورایی گروه بدون اون دوتا معنا نداشت یک خانواده خوشبخت و عاشقانه
یک پسر هم داشتن من و آیدا و سلیم و رضاورعناوعلیرضا دیگر اعضای گروه بودیم آیدا نامزد
بود و گاهی دورهمی میرفتیم نامزدشا میاوردیه روز علیرضا به من گفت به رعنا بگو که من بهش علاقه دارم واگه اجازه بده بیام خواستگاریش رعنا خیلی وضع مالی خوبی داشتن و دختر خوبی هم بودولی
جواب منفی داد بعدازامتحانات همه باهم رفتیم شمال همه چی خوب پیش میرفت بچه ها رفته بودن