همش به من میگفتن تو بزرگ شدی زشته گریه کنی
تو بزرگ شدی به مامانت کمک کن
تو بزرگ شدی قهرنکن و .....
من همش سه سال بزرگتر بودم نذاشتن بچگی کنم نذاشتن از بچه گیم لذت ببرم
من میومدم ناز کنم بچه بودم هیچکس دیگه نازمو نمیکشید
منم اشتهام کور شده بود هیچی از گلوم پایین نمیرفت تا اینکه توی ده سالگی فهمیدن دستگاه گوارشم عصبی شده چون خیلی جوش زده بودم و توی خودم ریخته بودم